سامان ارسطو، بازیگر زنی که تغییر جنسیت داد و مرد شد



چهره‌اش برای خیلی‌ها آشناست؛ خیلی‌ها هنوز نقش‌آفرینی‌اش را در فیلم‌های «سربازهای جمعه»، «تیغ‌زن»، «تسویه حساب» و «استشهادی برای خدا» به خاطر دارند. خیلی‌ها هم او را با « آناهیتا» و «سرزمین کهن» به یاد می‌آورند. چهره ارسطو نقطه مشترک این فیلم‌ها و سریال‌هاست؛ چه در روزهایی که فرزانه بود و با هویتی زنانه نقش بازی می‌کرد و چه حالا که سامان است و در قالب یک مرد در فیلم‌ها و سریال‌های مختلف بازی می‌کند.

به نوشته سرنخ؛ او یکی از قدیمی ترین بازیگران حیطه بازیگری و یکی از مشهورترین ترنسکشوال‌های کشورمان است که بعد از ۴۲ سال تغییر جنسیت داده؛ خودش که می‌گوید:« نه چیزی برای پنهان کردن دارم و نه ترسی از حرف زدن درباره گذشته‌ام» شاهد این ادعا عکس‌های دوران فرزانگی‌اش است که در گوشه و کنار خانه‌اش دیده می‌شوند؛ عکس‌هایی که سامان آنها را دور نینداخته است.

 
هیچ‌وقت نفهمیدم چرا در طول سال‌هایی که کار نکردم، اجازه کار نداشتم. نامه‌ای به من دادند که شما ممنوع‌الکار نیستید! اما عملا قضیه طوری بود که با آزارهای مختلف جلوی کار مرا می‌گرفتند. من در این هشت سال کاری نداشتم. قرار بود در نمایشی نقش اول را داشته باشم اما وقتی سر کار رفتیم به آنها گفته بودند اگر سامان ارسطو در کار شما باشد، اجازه کار نخواهید داشت. آنها نیز کار را با بازیگر دیگری ادامه دادند و اگرچه اولین کار کارگردان بود اما نمایش را در تئاتر شهر به اجرا برد. بعد آقایان حیدری و موسوی زیر حرف خود زدند که ما این حرف را نزدیم.

حتی از آنها رسما شکایت کردم اما ترتیب اثری داده نشد. علنا از آنها در مصاحبه‌هایم نام می‌برم تا بیایند جلو و سکوت نکنند که بدانم علت این بدگویی‌ها چه بوده است. حتی کاری را برای اجرا انتخاب کردم که گفتند نمی‌شود چون متن مناسبی ندارد و... اما بعد دیدم همان کار در بهترین سالن با کارگردان و گروه دیگری اجرا شد. حتی کار را بازبینی نکردند که من بپذیرم کارگردانی من ضعیف بوده و کارگردانی آن شخص قوی‌تر. این مشخص است که فقط نمی‌خواستند من آن را کار کنم.

هرگز جایی به شکل مستقیم یا غیرمستقیم اسمی از ممنوع‌الکار بودن من نبود اما به شکل عجیبی بایکوت شده بودم. من در تمام این سال‌ها نه‌لابی کرده‌ام، نه پول داده‌ام، نه پارتی داشتم، نه آدمی را واسطه کردم و نه جز خدا جلوی کسی تعظیم کرده‌ام. آنها یک فرد کرنش‌گر می‌خواستند که من این کار را نمی‌کنم. بعد از جراحی‌هایم فقط یک نمایش کارگردانی کردم آن هم با واسطه که برای اجرا سالن محراب را دادند؛ سالنی که تماشاچی را باید به زور به آنجا برد و به هر حال اجرای من و زحماتم در آن کار سوخت.

حتی پوستر مرا هم نزدند. برای همین کار «همه دزدها که دزد نیستند» نیز به قدری دیر مجوز دادند که من فرصت مناسبی برای تهیه پوستر نداشتم.

اصلا اینطور نبوده که جراحی من باعث این بایکوت یا ممنوع‌الکاری عجیب من شود چون قبل از جراحی نیز همین مشکلات را داشتم. البته آن موقع کمتر بود. همیشه در نوعی بلاتکلیفی بودم. اگر ماجرای شخصی در بین است به من بگویند که آن را برطرف کنم کما اینکه مشکل و شکایت شخصی را می‌توان در دادگاه حل و فصل کرد و نباید جلوی کار و فعالیت من گرفته شود. آنها جواب مرا هم نمی‌دهند. چرا؛ چون پست دارند و من ندارم، چون میز دارند و من ندارم.

من اگر نان و پنیر خوردم حاصل تلاش خودم بود اگر جوجه‌کباب هم خوردم بازهم حاصل تلاش خودم بود. هرگز از حق کسی استفاده نکرده‌ام. این ماجراها ربطی به جراحی من نداشت. وقتی کارهایم را انجام داده‌ام و نامه‌ام را از قوه قضائیه گرفتم در آن تبصره‌ای آمده بود که این شخص از این تاریخ با این جنسیت هستند و می‌توانند ادامه کار بدهند. من حقوق‌بگیر وزارت ارشاد هستم و حقوقم را هم گرفته‌ام. در سر کار مشکلی برایم پیش نیامد و این مسائل اصلا به این موضوع مربوط نیست. برای همین هرگز فکر نکردم که چرا جراحی کردم. هرگز پشیمان نشدم و خیلی هم خوشحالم. البته مشکل من آنقدرها حاد نبود. به نظر می‌آید حالا بهانه‌یی پیدا کرده‌اند و مدام با توسل به آن به این جریان دامن می‌زنند.

در حال‌حاضر قصه‌ای نوشته‌ام که زندگی خودم است و اگر روزی سالن تئاتر شهر را به من بدهند، آن را کار خواهم کرد چون آنجا خیلی بیشتر دیده خواهد شد و اثرگذارتر خواهد بود. متاسفانه در حال‌حاضر دو سالن بیشتر نداریم که مردم آنها را بشناسند؛ فقط تئاتر شهر و ایرانشهر؛ باقی سالن‌ها را مخاطب به راحتی نمی‌آید.

من دلم می‌خواهد تئاتر مرا همه مردم ببینند. تئاتر مختص قشر خاصی نیست. یک اصطلاح بدی باب شده به اسم تئاتر روشنفکری! در حالی‌که اول باید روشنفکر را پیدا کنیم. دلم می‌خواهد تئاتر مرا حتی آن کسی که خیابان را جارو می‌کند، ببیند چون یک مشکل اجتماعی است و اجتماع را همه آدم‌ها تشکیل می‌دهند.

تغییر جنسیت دادم، نه تغییر فکر

مسئله مهم این است که در جراحی‌ که چه من و چه هر شخص دیگری انجام داده‌ایم، تغییر جسم و جنسیت برای ما ایجاد شده است. یعنی من قالب فیزیکی‌ام تغییر کرده و ربطی به افکارم ندارد. من اگر آدم مثلا بدذاتی هستم یا برعکس آدم خوبی هستم، بعد از جراحی که تغییر نمی‌کنم. این ویژگی‌ها مربوط به ذات من است. به همین علت هویت من همان است که بود. من هنوز هم همان آدم سابق هستم چه در لباس قبلی و چه در لباس فعلی. نگاه من و ذهنیت ارسطو تغییر نکرده است.

حس خوبی از جراحی‌ام دارم

وقتی جراحی روی من انجام شد، خیلی حس خوبی داشتم، احساسی مانند حس رهایی. من فیلم «آینه‌های روبه‌رو» را دیدم و به نوعی در تمام مدت کار کنارشان بودم. از من مشاوره گرفتند و حتی خانم طائرپور لطف کرد اسم مرا در تیتراژ آورد. من پلان به پلان فیلم گریه کردم و تمام آن را لمس و درک می‌کردم.

هرچند فیلم کاستی‌هایی هم داشت و ماجرا را آنچنان دردناک نشان نداد و خیلی سریع از کنار برخی مسائل عبور کرد. به نوعی کارگردان نمی‌خواست مخاطب را نیشگون محکمی بگیرد و حرفش را به آرامی زد. متاسفانه آن اتفاقی که باید برای فیلم می‌افتاد، رخ نداد. اکران و تبلیغات خوبی نداشت و ماهیت کار خیلی در زمان اکران مشخص نبود. چه بسا اگر این‌طور می‌شد، انعکاس بیشتری داشت.

برای تصمیمم بهای سنگینی پرداختم

من زمانی تصمیم به جراحی گرفتم که در اوج کارم بودم. راستش باید زمانی می‌رسید که من به خودم بگویم دیگر نباید به این شکل ادامه بدهم. باید حتما به آن خودشناسی و باور خودم می‌رسیدم. اینکه باور کنم من مهم هستم. حس کردم باید از این قالب رها شوم و در جسم واقعی خودم قرار بگیرم. من در مصاحبه قبلی‌ام با ایده‌آل هم گفته‌ام که انسان باید به آن مرحله از باور برسد که تصمیم بگیرد. باید این پروسه طی می‌شد تا به آن برسم.

معتقدم آدم برای رسیدن به برخی چیزها، باید بهایش را نیز بپردازد. من باید به آن مرحله می‌رسیدم که بتوانم بهای کارم را بپردازم و از آن مشکلات احتمالی نترسم. شاید در این بها دادن شما تنها شوید، چیزهایی را از دست بدهید و... که برای من هم بهای سنگینی بود. چیزهای زیادی را از دست دادم. بعد از آن جراحی، دیگر نتوانستم در سینما خیلی کار کنم. بعد از «چشم» ساخته جمیل رستمی کاری نداشتم؛ بیش از 10 سال می‌شود. سریال «سرزمین کهن» کمال تبریزی هم که توقیف شد. برخی دوستان قدیمی‌ام کنار کشیدند و حتی دیگر جواب مرا هم ندادند. اما جناب تبریزی همیشه باز از من استقبال کردند.

خسته شده‌ام اما هنوز ایستاده‌ام!

این روزها بعد از این همه اتفاقات خیلی خسته‌ام اما هنوز ایستاده‌ام. محکم هم ایستاده‌ام. دوست ندارم کسی از آنها که این روزها هوای مرا نداشتند، سر مزارم بیایند یا بعد از مرگ از من یاد کنند. مُرده که مُرده است، جسمی است که به خاک سپرده شده. بهتر است تا زنده هستیم هوای هم را داشته باشیم. چرا تا زنده‌ایم به هم لبخند نزنیم و دستان هم را محکم نگیریم. . . ؟ در حال‌حاضر بیمار و مشکوک به ام‌اس هستم و حتی دارو مصرف می‌کنم. پزشک گفته نباید دچار استرس شوم اما واقعا مگر می‌شود؟ زندگی من پُر شده از استرس. از طرفی دوست ندارم از ایران بروم. می‌خواهم اینجا بمانم و آن چیزی که حق من است را بگیرم. می‌خواهم کار کنم. من حتی فرش زیر پایم را فروختم و کار کردم ولی کنار نکشیدم!