حکیم و زن هرزه
حکیمی به دهی سفر کرد .
زنی که مجذوب سخنان او شده بود از حکیم خواست تا میهمان وی شود
حکیم پذیرفت :
و مهیای رفتن به خانه ی وی شد .
کدخدای ده هراسان خود را به حکیم رساند و گفت :
این زن هرزه است به خانه ی او نرو !
حکیم به کدخدا گفت :
یکی از دستانت را به من بده
کدخدا تعجب کرد !!!
یکی از دستانش را در دستان حکیم گذاشت
آنگاه حکیم به کدخدا گفت :
حالا کف بزن !
کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت :
هیچ کس نمیتواند با یک دست کف بزند ؟!
حکیم لبخندی زد و پاسخ داد :
هیچ زنی هم نمیتواند هرزه باشد
مگر این که :
مردان اون دهکده هرزه باشند .