مادر عاشقانه دوستت دارم ....


مادر از زبان دختر کوچکش  ( قسمت 1 )


بابا نان داد      بابا آب داد         آن مرد آمد        آن مرد با اسب در باران آمد

مادر زمانی وجودش پر رنگتر شد که دیگر بابا نیامد .  بابا رفته بود برای همیشه ...برای همیشه ....

مادر تنها  مانده بود تنهای تنها


مادر هفت بچه داشت دو دختر و پنج پسر  ....همه چیز با رفتن پدر تغییر کرد...

 مادر تنها بود . پدر همه چیز برای  مادر گذاشته بود که راحت زندگی کند . همه چیز بود اما پدر نبود . . .

با رفتن پدر  مادر شکست  / خورد شد / رفته رفته نابود شد

مادر جوری شکست که دیگر هیچ چینی بند زنی نمی توانست او را بند بزند .در بود پدر دو دختر و یک پسر ازدواج کرده بودند اما

چهار تای دیگر به سن قانونی نرسیده بودند . زمان می گذشت و مادر از جوانیش برای بچه ها مایه گذشت تا آنها بزرگ شوند .

ازدواج نکرد . قدیما دختر ها را زود شوهر می دادند مادر در سن 9 سالگی ازدواج کرده بود . خالا 45 سال داشت خیلی جوان بودکه شوهرش را از دست داد.

پس از گذشت چند سال بچه ها ادعای ارث و میراث کردند خانه پدریشان را فروختند و هر کسی سوی خودش رفت ........

رفتند و تا مدتی پیدایشان نبود . از مادر غافل شده بودند . مادر خانه ای با آنچه بهش تعلق گرفته بو د خرید .

یک روز رفتم و مادر را برای مدتی آوردم پیش خودم . من دختر کوچکش بودم و همیشه سعی میکردم  از او غافل نشوم . او هم ای یک کم از من راضی تر بود .


سکوت شب همه جا را فرا گرفته  و صدای on    off  یخچال سکوت را به دفعات میشکست . تنها نشسته بودم و عمیقا به فکر فرو رفته بودم . اگر خانه آتش می گرفت یادزدی تمام زندگی را می برد متوجه نمشدم . چنان در خود غرق شده بودم که متوجه

نشدم نزدیکای صبح است .سیاهی تمام وحودم را فرا گرفته بود هیچ روشنی در اطرافم نمی دیدم دلم بد گرفته بود . دستم را لای موهایم بردم و محکم سرم را فشار میدادم  شاید با این کار می خواستم کمی به خود بیایم . به دفعات سرم را به دیوار میزدم

مادر خوابیده بود از دور نگاهش می کردم .دستهایش پر از چین و چروک بود . چین و چروکهای مادر مرا بد جور به فکر فرو برده بود    بد جور   

 نگاهش می کردم و انگشت به دهان مانده بودم ...از خود می پرسیدم چرا ؟؟؟ ای کاش وقتی پدر می رود مادر را هم با خودش

می برد لااقل این جور شکسته و رنجور نمی شد .



رنجور بود واز تمام بچه ها ناراضی بود  از همه شان

چروک دست و صورتش بیانگر رنج و درد ی بود   که بچه ها به سرش آورده بودند . اشک از چشمانم سرازیر شده بود بدون این که متوجه بشوم گریه می کردم صورتم خیس خیس شده بود گویی کسی مرا زده بود .

این صورت زیبا و قشنگ  هنوز قشنگیش را داشت فقط پیرتر شده بود . چرا یک مادر می تواند با هر بدبختی که شده بچه بزرگ کند اما  چندین اولاد نمی توانند یک مادر را نگهداری کنند . این جای تاسف دارد .

نزدیکا صبح بود که رفتم بخوابم  با هر جان کندنی بود چشمهایم را بستم و خوابیدم .......

مادر هر روز صبح  که برای نماز بیدار می شد  دیگر نمی خوابید بیدار می ماند می رفت نان تازه می خرید که من بانان تازه صبحانه بخورم .

چند روزی بود که آمده بود پیش من  منم عادت کرده بودم که صبحانه را با نان تازه بخورم . عین بچه گی هام

وجودش به من دلگرمی می داد اما .......

نمی توانستم پیشم نگهش دارم او خسته میشد .

دوست داشت پیش همه برود و همه را ببیند . مادره دیگه اون عطوفت و مهربانیش همیشه تو وجودش است و بدترین اولاد ها هم برای او بهترینند .

گرفتاریهای بچه ها باعث شده بود که یادشان برود مادری هم هست او خودش هرزگاهی به دیدن بچه ها می رفت . و از آنها گلایه می کرد و آنها میگفتند گرفتاریم به خدا ....

البته اینها همه بهانه بود اگر کسی بخواهد کاری انجام دهد هر طور شده انجام می دهد اونم دیدن مادر

نمی دانم  چرا وقتی ما بچه ها بزرگ می شویم یادمان می رود که چگونه به این سن رسیدیم . غافل میشویم از همه کس و همه چیز  آنقدر درگیر خودمان را میکنیم که دیگه از خودمان هم غافل می شویم .

مادر افسرده شده بود این را قشنگ می توانستم حس کنم . اما نمی دانستم که چه کار کنم . صبح با وجودی که شبش نخوابیده بودم وقتی دیدم مادرم بیدار است  با چشمها پف کرده از خواب بیدار شدم  و سعی می کردم او را مشغول کنم تا یاد بی مهریهای بقیه نیفتد .

از دور نگاهش می کردم تو فکر بود حسابی ...

                                                                   ادامه دارد ..............................................

این قصه  یا داستان نیست این یک واقعیت است و برای این که خسته نشوید این ماجرا را در طی چند هفته برایتان بازگو میکنم

اگر دوست داشتید می توانید به اشتراک بگذارید  بلکه بچه هایی چون این بچه ها بخوانند و شاید کمی به راه بیایند . امیدوارم شما جز چنین بچه هایی نباشید . با تشکر فراوان