عضویت در گروه

بکی بود یکی نبود ...عیر از خدای مهربون هیچکس نبود 


 در زمانهای قدیم یک کوه بزرگی بود که با اومدن فصل بهار در دامنه اش هزاران گل باز می شد و بو های مست کننده پخش می کرده به همین دلیل همه به اون کوه


کوه بخور می گفتند ولی کوه بخور با  وجود اون همه گل زیبا خیلی تنها بود .

شبا به آسمون نگاه می کرد و واسه ستاره ها شعر می خواند .


کوه بخور یک آرزو داشت ...


می خواست که یک عشق واقعی داشته باشه یعنی تو بغل اون بخوابد و تو بغلش بیدار بشه


میخاست که یک کوه واقعی بشه و عشقشم یک عشق واقعی تر



بازم تو یکی از همون شبا دید که یک آهوی خیلی زیبا  با چشمائی خیلی ناز و خوشگل روبروش ایستاده ...به زبون آمد و به آهو گفت 

من تو یک نگاه عاشقت شدم . خیلی وقته که منتظرتم . بلاخره اومدی  ...

فقط آهو از حیبت کوه ترسید . رفت و قایم شد

بعدش کوه را آروم صدا کرد گفت که :از یک سرزمین دور صداتو شنیدم عاشقت شدم و پیدات کردم ولی هنوزم باید سفر کنم

  سختی و عذاب بکشم ولم کن  چون این جوری برات خیری ندارم بزار برم زخمامو التیام بدم برمیگردم پیشت


آهو ی زخمی بعد از گفتن این چیزا  با آه و حسرت شروع به ادامه مسیرش کرد و رفت

و اون روز کوه قسم خورد ...که منتظرت میمونم آهو

تا وقتی که سنگ روی سنگ بند نشه و توی خاکم حتی یک دانه چمن رشد نکنه

یک شب بلاخره وقت دیدنشون رسید

آهوی سم حنائی :خسته و درمانده به آغوش عشقش رسید و کوه بخور تا اونو دید فریاد زد

ای قشنگترین آهوی من ..............از اون موقع که رفتی .......حسرت دیدنت دل منو سوزونده و آتیش زد

گلای جادو خاکستر شدنو سبزه هام خشگ شدند 

اومدی ... اومدی ... ولی من دیگه اون کوه بخور نیستم

آهو با ناراحتی خودش انداخت زمین و سرشو چسبوند به یک سنگ

به عشقش گفت تقدیر من ... توئی کوه بخور

مرا دریاب  که بخشی از تو بشم و با تو بمیرمو با تو به دنیا بیام

عشقتو به این قلب زخمیه من ببخش

موقع بسته شدن چشمان قشنگ و نازش دو قطره اشگ لرزیدو پائین اومد که تبدیل به دو تا رودخانه در دو طرف کوه شد .

بعد از اون شب هر وقت که فصل بهار میشده یک گل قرمز تو نقطه ی طلائی دو تا رودخانه غنچه می کرده

از آن زمان عشاق روز ولنتاین به کوه بخور میرند و عاشقانه به هم عشق می ورزند.

                                                                                              N-A