بکی بود یکی نبود ...عیر از خدای مهربون هیچکس نبود
در زمانهای قدیم یک کوه بزرگی بود که با اومدن فصل بهار در دامنه اش هزاران گل باز می شد و بو های مست کننده پخش می کرده به همین دلیل همه به اون کوه
کوه بخور می گفتند ولی کوه بخور با وجود اون همه گل زیبا خیلی تنها بود .
شبا به آسمون نگاه می کرد و واسه ستاره ها شعر می خواند .
کوه بخور یک آرزو داشت ...
می خواست که یک عشق واقعی داشته باشه یعنی تو بغل اون بخوابد و تو بغلش بیدار بشه
میخاست که یک کوه واقعی بشه و عشقشم یک عشق واقعی تر
بازم تو یکی از همون شبا دید که یک آهوی خیلی زیبا با چشمائی خیلی ناز و خوشگل روبروش ایستاده ...به زبون آمد و به آهو گفت
من تو یک نگاه عاشقت شدم . خیلی وقته که منتظرتم . بلاخره اومدی ...
فقط آهو از حیبت کوه ترسید . رفت و قایم شد
بعدش کوه را آروم صدا کرد گفت که :از یک سرزمین دور صداتو شنیدم عاشقت شدم و پیدات کردم ولی هنوزم باید سفر کنم
سختی و عذاب بکشم ولم کن چون این جوری برات خیری ندارم بزار برم زخمامو التیام بدم برمیگردم پیشت
آهو ی زخمی بعد از گفتن این چیزا با آه و حسرت شروع به ادامه مسیرش کرد و رفت
و اون روز کوه قسم خورد ...که منتظرت میمونم آهو
تا وقتی که سنگ روی سنگ بند نشه و توی خاکم حتی یک دانه چمن رشد نکنه
یک شب بلاخره وقت دیدنشون رسید
آهوی سم حنائی :خسته و درمانده به آغوش عشقش رسید و کوه بخور تا اونو دید فریاد زد
ای قشنگترین آهوی من ..............از اون موقع که رفتی .......حسرت دیدنت دل منو سوزونده و آتیش زد
گلای جادو خاکستر شدنو سبزه هام خشگ شدند
اومدی ... اومدی ... ولی من دیگه اون کوه بخور نیستم
آهو با ناراحتی خودش انداخت زمین و سرشو چسبوند به یک سنگ
به عشقش گفت تقدیر من ... توئی کوه بخور
مرا دریاب که بخشی از تو بشم و با تو بمیرمو با تو به دنیا بیام
عشقتو به این قلب زخمیه من ببخش
موقع بسته شدن چشمان قشنگ و نازش دو قطره اشگ لرزیدو پائین اومد که تبدیل به دو تا رودخانه در دو طرف کوه شد .
بعد از اون شب هر وقت که فصل بهار میشده یک گل قرمز تو نقطه ی طلائی دو تا رودخانه غنچه می کرده
از آن زمان عشاق روز ولنتاین به کوه بخور میرند و عاشقانه به هم عشق می ورزند.
N-A