یکی بود یکی نبود . غیر از خدای مهربون هیچکس نبود .در خارج از شهر زنی زندگی میکرد به نام بی بی چغندر بی بی چغندر توی این دنیای به این بزرگی هیچکسو نداشت . تنهای تنها بود . بی بی چغندر زن بسیار مهربان و خوبی بود .در کلبه ای کوچک و نقلی به همراه سه تا موش کوچولو و یک بره کوچک خارج از شهر زندگی میکرد .او خودشو واسه رسیدن بهار آماده میکرد . خونه تکانی اش را انجام داده بود خونه اش عین گل شده بود . او بچه ها را خیلی دوست داشت چرا که بچه های خودش را در زلزله از دست داده بود . واسه همین خیلی به بچه ها محبت میکرد و بچه ها هم اونو خیلی دوست داشتند . هر روز بچه ها وقتی پدر و مادرشون اجازه میدادند به دیدن بی بی چغندر می رفتند . و با بره بی بی چغندر بازی میکردند . بی بی چغندر هم چون تنها بود خیلی خوشحال میشد که بچه ها به دیدنش می آمدند . تنهائیشو با اونا پر میکرد . خونه اش یک حیاط کوچکی داشت وسط حیاط یک حوض نقلی بود
خونه یک طاقچه داشت . توی طاقچه دو تا شمعدانی بود . یک آئینه و یک قرآن هم وسط طاقچه بود . اثاث بی بی چغندر خیلی ساده و جمع و جور بود .
اثاث اون در حد نیاز ش بود زیاده خواه نبود راضی بود به آنچه داشت . بساط چائی همیشه به راه بود و استکان و نعلبکی و قندان هم همیشه کنار سماور بود . وضع مالی اش زیاد خوب نبود بیشتر شبها گرسنه میخوابید . . اما با این که هیچی نداشت یک دنیا صفا و صمیمیت تو اون خونه حکمفرما بود که با دنیا عوضش نمیکرد . همیشه خدا را شاکر بود .چرا که چهار ستون بدنش سالم بود . بی بی چغندر از صبح تا شب لحاف دوزی میکرد . لحاف میدوخت و در مقابلش چیزای مورد نیاز خانه را میگرفت . آنقدر لحاف دوخته بود که انگشتش زخم شده بود . بسکه سوزن تو دستش رفته بود درد میکرد . یک موش با زن و بچه اش در خانه ی بی بی چغندر زندگی میکردند . و هر گونه کمکی که در توانشون بود واسه بی بی چغندر انجام میدادند . موشه با دیدن انگشت زخمی بی بی چغندر به فکر فرو رفت ...بلافاصله به را ه افتاد رفت تا بلکه چاره ای بیندیشد . آخه خیلی بی بی چغندر را دوست داشت . خلاصه هر جور بود یک انگشتدانه و یک پماد زخم برای بی بی چغندر فراهم کرد . وقتی بی بی چغندر آمد که غذای موشا را بده با کمال تعجب دید که یک انگشتانه و یک پماد زخم روی زمین کنار لانه موشا افتاده . خیلی خوشحال شد غذای موشا را داد و پماد را به دستش مالید و انگشتانه را در دستش کرد و شروع به لحاف دوزی کرد ... موشها هم همیشه خونه بی بی چغندر را عین یک دسته گل تمیز میکردند . تمیزی خونه و جارو به عهده ی موشا بود .
بی بی چغندر با لحاف دوزی امورات زندگیش را فراهم میکرد . با این که دوختن لحاف سخت بود اما به این کار علاقه داشت و با علاقه میدوخت . عید نوروز کم کم داشت از راه می رسید و بی بی چغندر هنوز خیلی از لحافها را ندوخته بود . روزها هم به سرعت برق و باد میگذشت . سرعت دوخت لحاف کم شده بود . و بی بی چغندر ناراحت بود . چرا که مردم واسه عید لحافاشون را میخاستند و او قول داده بود که تا عید آنها را تحویل بدهد . مونده بود که چطور این همه لحاف را تا عید تحویل صاحباش بده اصلا دوست نداشت که بد قولی کنه . بی بی چغندر یک بره کوچک و شیطونی هم داشت که خیلی بازیگوش بود . همه اش دنبالش راه میرفت که بلائی سرش نیاد آخه خیلی کوچک بود و سنی نداشت . با اینکه به سختی میتوانست شکم خودشو سیر کنه اما هر جور بود نمیگذاشت موشها و بره گرسنه بمونند . اول به اونا غذا میداد بعد خودش میخورد .
یک روز بره کوچولو به بی بی چغندر گفت : بی بی چغندر جون منو می بری بیرون ؟ منم میخام برم صحرا و از علفهای تازه ی صحرا بخورم . منم دوست دارم توی هوای پاک بگردم و بازی کنم . بی بی چغندر قبول کرد اون روز وقتشو اقتصاص داد به بره چرا که دلش نمیخاست دل بره کوچولو را بشکند . با هم راه افتادند . در را بسته و راهی صحرا شدند . دل بی بی چغندر هم گرفته بود و این گردش برای اونم خوب بو د .
چرا ؟ واسه این که بی بی چغندر هم خیلی وقت بود که از خانه بیرون نرفته بود اما از بره قول گرفت که بازیگوشی نکنه وکنارش باشه تا خدائی نکرده گرگ اونو نخوره بره قول داد که از کنارش تکان نخوره . وقتی به صحرا رسیدند بره مشغول خوردن علفا شد اما همانطور که قول داده بود دور نرفت و نزدیک بی بی چغندر مشغول خوردن علفا بود . بی بی چغندر هم نون و پنیری که با خود آورده بود را باز کرد و شروع به خوردن کرد . بی بی چغندر هم روحیش عوض شده بود سر حالتر شد . بلخره اونم احتیاج داشت کنار کار کمی هم تفریح کند . وقتی شکم بره کوچولو سیر شد .آمد و نزدیک بی بی چغندر نشست و گفت ننه چغندر تا حالا فکر میکردم من واست هیچ ارزشی ندارم . ولی تو امروز عکس این را به من ثابت کردی فهمیدم که منم واست مهمم واز ننه چغندر تشکر کرد که اونو آورده بود بیرون با این همه مشغله ای که داشت .ننه چغندر گفت : معلومه که مهمی همه ی شما برای من بسیار باارزش هستید شما خانواده ی من هستید و یک خانواده باید همیشه در کنار هم باشند . چه تو خوشی چه تو ناخوشی درسته که حالا روزگار بر وقف مراد نیست اما با توکل به اون بالا سری همه چیز درست میشه انشاالله بره به بی بی چغندر قول داد که شیطونی نکنه و اونم تو کارای خونه به بی بی و موشا کمک کند .اونم یک سهمی اندک در یاری بی بی داشته باشه . هوا کم کم داشت غروب میکرد و باید برمیگشتند خونه . بی بی چغندر به بره گفت : اگه خسته شدی بریم خونه . بره قبول کرد و راهی خانه شدند . موشا خونه را تمیز کرده بودند و چائی هم برای بی بی چغندر دم کرده بودند . بی بی چغندر وقتی رسید خونه از این که موشا خونه را تمیز کرده و چائی هم دم کرده بودند بسیار خوشنود شد و از آنها تشکر کرد .
آنشب بی بی چغندر و موشا و بره با خوشحالی خوابیدند . صبح روز بعد بی بی چغندر زود از خواب بیدار شد و شروع به کار کرد . اما دستش بد جور درد میکرد و به سختی میتوانست لحاف را بدوزد . خلاصه آن روز تنوانست که لحاف را تمام کند . شب وقتی که غذای موشا و بره را داد . رفت جا نمازش را پهن کرد و شروع به خواندن نماز کرد بود . بی بی چغندر با خدای خود بلند بلند راز و نیاز میکرد . از او میخاست که توان به او بدهد تا بتواند لحاف مردم را بدوزد و تحویلشان دهد .
یک گربه هم تو قصه ی ما بود . گربه ی قصه ی ما گربه ی بدی نبود . اون فقط راهشو گم کرده بود . گشنه و تشنه بود . واسه همین در کمین موشای قصه ی ما بود . دنبال موشای خونه بی بی چغندر . همه اش اون جا پرسه می زد . بلکه اونا را بگیره و بخوره . بی بی چغندر اینو میدونست و گربه را یک روز گیر انداخت و به او گفت : این جا چه کار میکنی ؟ چرا چند روزه این جا می گردی ؟ اگه تو نخ خوردن موشای من هستی اشتباه آمدی راهتو بگیرو برو . اینا دوستای من هستند تو حق نداری به اینا نزدیک بشوی . گربه به بی بی چغندر گفت : من گربه بدی نیستم منم خونه گیم ولی بازیگوشی کردم و صاحبمو گم کرده ام اسمم تیناست صاحبم تینی صدام میکنه . گشنه و تشنه هستم راسش بخای میخاستم موشای خونه تو را بخورم . اما حالا پشیمونم اگه منم نگه داری تا صاحبم پیدا بشه دیگر به دنبال این موشها نخواهم بود . به من کمک کن تا صاحبم پیدا بشه . من از آوارگی و دربدری خوشم نمیاد . من همیشه جا داشتم صاحبمم منو خیلی دوست داشت . کمکم کن . ننه چغندر قبول کرد تا صاحب این گربه پیدا نشه اون جا بمونه غذا هم بهش داد و شکمشو سیر کرد . او به هر کسی که میشناخت گفت که گربه ای گم شده خونه ی منه اگه کسی دنبال گربه اش میگشت نشانی خونه ی مرا به او بدهید .
با آمدن گربه به خانه ی بی بی چغندر دیگه موشا اون آرامش را نداشتند و با دلواپسی روز را شب میکردند . خلاصه آرامششون به هم خورده بود . اما بی بی چغندر به آنها گفت که خیالتان راحت هیچ کاری نمی تواند به شما داشته باشد . یک روز آقا موشه آمد پیش بی بی چغندر و گفت بی بی چغندر ما میخاهیم از این جا برویم ... بی بی چغندر گفت چرا؟ آقا موشه گفت ما و گربه ها از قدیم دشمنه همدیگه بودیم و دو تا دشمن دیرینه نمی توانند کنار هم با آرامش زندگی کنند . از آن زمان که گربه به این جا آمده ما نمی توانیم با آرامش بخوابیم . ننه چغندر قبول کرد اما به آنها اجازه ی رفتن نداد. گربه حرفهای آنها را شنید و جلو آمد و گفت شما نروید من میروم . در این مدت کمی که با آنها زندگی کرده بود به آنها علاقه پیدا کرده بود واسه همین گفت من قویترم میتوانم از خودم نگهداری کنم اما شما جثه ی کوچکی دارید خطر ناکه آواره بشوید من میروم . بی بی چغندر گفت : بمان من امروز به بازار می روم بلکه بتوانم صاحب تو را پیدا کنم . راه افتاد و رفت . موشا رفتند تو لونشون بی بی چغندر در بازار پرس و جو کرد که ناگهان دید که مردی به دنبال گربه ی گم شده اش میگردد . به او نزدیک شد و گفت اسم گربه ات چیه ؟ گفت تینا مگه تو ازش خبر داری ؟ بی بی چغندر گفت آری اون چند روزه که به خانه ی من پناه آورده و منتظر ه صاحبش است . صاحبه گربه خیلی خوشحال شد . از بی بی چغندر تشکر کرد و گربه اش را گرفت و برد . گربه از بی بی چغندر تشکر کرد و گفت : محبتت را هرگز فراموش نمیکنم . از موشا هم عذر خواهی کرد که توی این چند مدت آرامششان را به هم ریخته بود . خلاصه با صاحبش راه افتاد و رفت .
گربه خداحافظی کرد و رفت . شب شد بی بی چغندر رفت تا نمازش را بخواند . وقتی نمازش تمام شد دستاشو رو به خدا کرد و گفت خدایا شب عید است منم خیلی از لحافهای مردم را هنوز ندوخته ام و باید قبل از عید تحویل دهم دستمم خیلی خالیه . کمکم کن تو روی مردم شرمنده نشوم . خانم موشه صدای ننه چغندر را شنید و گفت ما میتوانیم کمکت کنیم تا زودتر لحافا را تحویل دهید . بی بی چغندر گفت مگه شما بلدید لحاف بدوزید ؟ خانم موشه گفت البته این چندین سال یاد گرفتیم . بی بی چغندر گفت باشه اگه بلدید کمک کنید که تا شب عید تحویل مردم دهیم . شب خوابید صبح که بیدار شد با کمال تعجب دید که تمام لحافا دوخته شده اند . خیلی خوشحال شد و لحافا را برد و تحویل مشتریانش داد و با مزدش انواع و اقسام خوراکیها را خرید و به موشا داد و گفت این حق شماست . موشا دیگه تو دوخت لحافا هم به بی بی چغندر کمک میکردند . رفته رفته وضع بی بی چغندر بهتر شد . روز به روز به سال نو نزدیکتر میشدیم و بی بی چغندر امسال از هر سال دیگر خوشحال تر بود . چرا که دیگه تنها نبود و تو دوختن لحاف کمک داشت . کلی بعد از آن هم سفارش گرفت و دوختند .. وضع بی بی چغندر بسیار خوب شده بود و آن سال را در کنار موشها و بره سال بسیار خوشی را سپری کرد . و هزاران بار خدا را شکر کرد که این چنین دوستای خوب و مهربانی داشت . موشا هم چاق و چله شده بودند
بی بی چغندر و موشا سفره ی هفت سین را آماده کردند . همه دور سفره ی هفت سین نشستند . سال نو آغاز شد . آنها دیگه عین یک خانواده شده بودند شاد و خرم کنار یکدیگر سالیان سال به خوبی و خوشی زندگی کردند . N-A