عکس   عکس های بسیار زیبای کارتونی

بدترین مادران بهترین مادر هستند به مادران خود احترام بگذارید چرا که ما مسلمانیم و دین ما خیلی سفارش مادر را کرده است . اگر دعای خیر مادرتان همراهتان باشد از تو آتش رد شوید اون آتش خاموش می شود .


عکس متحرک عید نوروز


سلام

نمی دانم بر ما و جامعه ی ما چه گذشته 

خونه ی یکی از دوستانم دعوت بودم و قتی رفتم بعد از سلام و احوالپرسی نشستم  . دوستم چائی تعارف کرد منم  یک فنجان برداشتم مشغول خوردن چائی بودیم که دخترش گوشی تلفنش زنگ خورد . بعد از عذر خواهی رفت تو اتاقش که تلفن را جواب بده من ودوستم هم شروع کردیم به حرف زدن چند دقیقه ای نگذشته بود که با کمال تعجب دیدم !!!فش و بد و بیراه بود که از اتاق دختر می آمد . خوشگم زده بود باورم نمی شد دختری با آن استیل این جور بد دهان باشد چائی تو گلوم افتاد و دوستم سراسیمه دوید چند تائی زد به پشتم تا کمی بهتر شدم و سرفه ام قطع شد . 

صدای فش و بد و بیراه به قدری بلند بود که من ناخواسته شنیده بودم . پرسیدم چی شده ؟ دوستم گفت هیچ چی اونا کار همیشگی شونه 

پرسیدم : یعنی چی کار همیشگی شونه ؟ گفت : اینا حرف زدن عادیشونم با هم فش میدهند . 

پرسیدم کیه ؟ گفت در حقیقت نامزدشه اما هنوز مراسم رسمی خواستگاری انجام نشده  پرسیدم ؟ یعنی چی که رسمی نشده ؟ گفت هنوز مامانش و باباش راضی نشدند بیایند خواستکاری

گفتم : پس هیچی دیگه یعنی نمی خواهند دیگه

گفت : نه اینا همدیگر را خیلی می خواهند اما خانواده پسره ناراضی هستند . پسره هم میگوید باید مادر و پدرم راضی باشند

کمی مکث کردم و گفتم ببینم تو خودتو گول میزنی یا میخواهی که این طور وانمود کنی

اون بچه است تو که بچه نیستی تکلیف دختره را معلوم کن ...باهاش حرف بزن اگه نمی خواهد خودشو بکشه کنار 

دوستم یک دفعه منقلب شد و گفت : به خدا من دارم دیوانه میشم تو با پسره حرف بزن ببین میخاد چه کار کنه ؟گفتم من ...گفت : آره تو حرف بزن امر خیره دیگه ببین میخاد چه کار کنه

قبول کردم  که من با پسره حرف بزنم . دو سال بود که اینا باهم دوست بودند و هر موقع زنگ میزده هر دو با هم بد و بیراه میگفتند . 

وقتی مکالمه دخترش تمام شد . تلفن پسره را گرفت : بعد از چند زنگ گوشی را برداشت من ضمن معرفی خودم  پرسیدم ؟ که هدفت چیه ؟ اگر دختر را می خواهی یالا دیگه بیائید و کار را تمام کنید این  طور که نمیشود تو اسم نامزد روی این دختر گذاشتی و رفتی به امان خدا

اینها آبرو دارند صدای بد و بیراه شما تا هفت خانه اونورتر میره ...اگر کسی کسی را دوست داشته باشه که فش نمی دهد

پسر با گستاخی تمام گفت : که من از اول به زری گفتم که قصد ازدواج ندارم .

من فقط میخواستم با هم دوست باشیم . من مخالف ازدواج هستم . از اول آشنائیمان هم اینو به خودش گفتم . گفتم چی داری میگی

مگه میشود ؟ گفت : آره از خودش بپرس

زری به اتاقش کشاندم و ازش پرسیدم که آیا پسره راست میگه یا نه ؟ گفت : راست میگه اما من دیوانه وار دوستش دارم اما اون فقط میخاد با هم دوست باشیم همین . پس چرا به مامانت راست نگفتی ؟ گفت : نمی خواستم ناراحت بشه آخه اون تازه یک کمی آروم شده بعد از مرگ خواهرم

نمیخام غصه ی منم بیاد رو درداش ......از من خواست که چیزی به مادر ش نگویم

زری لباساشا پوشید خودشو هفت قلم آرایش کرد و رفت بیرون که پسره را ببیند .

من و مادرش تو خونه تنها بودیم . مادر زری که انگار منتظر فرصت بود که بغش بترکد با رفتن زری از خانه شروع کر د به گریه چنان گریست که دلم خون شد منقلب شدم . رفتم یک لیوان آب آوردم و بهش دادم کمی آرام شد . گفت مدتهاست که می خواستم با یکی حرف بزنم اما کسی نبود که بتوانم باهاش راز و دل کنم . حالا که تو اومدی ناراحتت کردم .گفتم نه من که ناراحت نشدم  دوستی واسه همین جور مواقع است تو ناخوشی هم باید کنار هم باشیم اگه واقعا دوستیم او شروع به گلایه از دخترش کرد . گفت که چه بلاها سرش آورده و می آورد . خیلی دلش گرفته بود میگفت دق اون دخترم که بیست سال بیشتر نداشت و جوانمرگ شد کم نبود حالا این یکی هم اومده روش نمیدانم چه کار کنم .......... گفتم جوانند دیگه همه تو زندگیشان جوانی کردند این که ناراحت شدن نداره تو میتوانی باهاش مثل یک دوست باشی و کمکش کنی ...گفت : والا به خدا که حرف منو گوش نمیدهد هر چی بهش میگم این راهش نیست قبول نمی کند . تولد پسره رفته سر کیفم کل حقوقم را برداشته داده پیش قصد یک ساعت طلا وبقیه اش را هم قسطی میدهد . چنان تولدی واسه پسره گرفته که تو عمرش خانواده اش چنین تولدی واسش نگرفته بودند . حالا این جاش با مزه است که تولد زری پسره یک جفت صندل براش گرفته از این صندل 10 تومنیها

آخه تو بگو کجای دلم اینو بگذارم . هر چی بهش میگم این پسره داره تو را تیغ میزنه به دردت نمیخوره از یک گوش میشنود و از یک گوش دیگه در میکنه انگار نه اینگار که داری راه و چاه جلوی پایش میگذاری . اگه هم زیاد حرف بزنم بدو بیراه بهم میگه نمی دانم چه کار کنم ...ماندم ...اون میگفت دخترش بهش میگه/ گم شو / خفه شو / به تو چه من سعی کردم اونو آروم کنم که جوان است نمی فهمد چی داره میگه .

باید یادتان نرود اونی که جلو رویتان است مادرتونه / نه کس دیگه

هر چقدر کسی را دوست داشته باشید نباید به خاطرش به مادرتون توهین کنید و بد و بیراه به او بگید چرا ؟ چون خیرتون را میخاد دلش نمی خواهد بدبخت بشید .

بدشم یک عمر پشیمانی به همراه دارید زمانی اینو میفهمید که دیگه کار از کار گذشته

اون روز من با یک دنیا غم وغصه از خانه بیرون آمدم و رفتم

//////////////////////////

کمی به عقب برگردیم

مادر زری معلم دبستان بود در حقیقت آموزش پرورشی بود . اون سه تا بچه داشن یک پسر و دو دختر . شوهرش را وقتی زری به دنیا آمده بود از دست داده بود و این سه بچه را با یتیمی بزرگ کرده بود . عمر و جوانی اش را روی این سه بچه گذاشته بود تا این سه با یهترین وضعیت ممکن بزرگ شوند . خیلی تلاش میکرد محیط خانه خوب و صمیمی باشه . هر کاری واسه شادی بچه هایش انجام میداد ومحیط خانواده را شاد میکرد . خودش چون معلم بود و با بچه ها سرو کار داشت همیشه عین بچه ها باهاشون حرف میزد و حرکات بچه ها را برایشان در می آورد تا آنها شاد باشند و غم بی پدری را حس نکنند . به عنوان یک مادر همه جور فداکاری برای بچه هایش انجام داده بود . هر سه را هم عین گل نگهداری میکرد تا چیزی کم و کسر نداشته باشند . هیچ فرقی هم بین بچه هایش نمی گذاشت . خیلی خوش اخلاق بود به طوری که هر موقع من دلم میگرفت میرفتم پیش اون تا یک کم از این هوائی که دارم بیرون  بیام . خوش رو و خوش اخلاق بود .اما الان تکیده شده بود از آن صورت شاد خبری نبود یک هد به سرش بسته بود و از درد سر شاکی بود .
. او دختر بزرگش را خیلی خیلی دوست داشت میگفت : خیلی به فکرم بود هر روز زنگ بهم میزد و از حالم جویا میشد .اما حالا هیچکس به فکر من نیست . غم این دختر آخر منومیکشه بدون اون اصلا زندگی واسم معنائی نداره .این یکی را هم که خودت داری میبینی این دیگه منو میکشد .

دختر بزرگش که بیست سال بیشتر نداشت . بعد از ازدواج شوهرش خیلی اذیتش میکرد مرد بد اخلاق و بد دلی بود . دخترش همیشه از دستش شاکی بود و به مادرش پناه می آورد . تا یک دفعه بر اثر یک بیماری به رحمت خدا میره و مادر را با یک دنیا غم رها میکنه 

از اون به بعد مادرش در گوشه ای از خانه یک تشک می انداخت و یک روسری به سرش می بست و عکس دخترش هم بزرگ کرده بود و جلوش میگذاشت و شروع به گریه کردن میکرد . با خاطراتش روز را شب و شبش را روز میکرد . پسرش هم زن گرفته بود و یک بچه داشت  و سرگرم زندگی خودش بود و از مادرش غافل شده بود . 

روزی که من به خانه شان رفتم همه چیز تغییر کرده بود اون دوست شاد وشنگول کز خورده بود . افسردگی بدی گرفته بود .باورم نمیشد آنچه که روبروم بود ... حرف میزد سعی میکرد مثل سابق جک بگه بخندیم ...اما یک دفعه عکس دخترش را برمی داشت زار زار گریه میکرد .

از نظر روحی داغون بود . پیش روان پزشگ هم رفته بود اما هیچ تاثیری نداشت . طبق گفته ی خودش یک خونه خریده بود که خیلی خونه اش را دوست داشت .آن جا یک سری همسایه داشت که باهاشون رفت و آمد میکرد . پسر و دخترش خونه را میفروشند و یک خونه از این وام دارها واسش میگیرند و یک خونه هم واسش اجاره میکنند که طبق گفته ی خودش این جا میمیره چون هیچکس را اون جا نداشت که باهاش حرف بزنه خلاصه از همه ور نا امید بود . او میگفت که پسرش خونه اش را فروخته و مقداری از پول خونه را بالا کشیده و با زن و بچه اش رفتند خارج خوش بگذرانند .

شب تولد پسرش با او جر و بحث میکنه وقتی برمیگردند خانه وقتی میخوابد دیگه بیدار نمیشه . صبح دخترش وقتی مادرش را صدا میکنه میبینه که مادرش جواب نمی دهد اورژانس خبر میکنند .دکتر میگوید که او خیلی وقته که تمام کرده حدودا 4صبح ...............وقتی دخترش با من تماس گرفت از گرفتگی صداش فهمیدم که اتفاقی افتاده او با گریه گفت مامانم ...مامانم ......مامانم مرد............................................

.................................................روحش شاد ویادش گرامی  یاد

///////////////////////////////////////

یک روز واسه خرید نان از خانه بیرون رفتم که دختری با تلفن جوری حرف میزد که تمام کاسبا آمده بودند دم در مغازه شون و اون دختر را تماشا میکردند و انگشت به دهان مانده بودند . آن دختر با دوست پسرش دعواش شده بود و فش خواهر و مادر را کشیده بود به پسره فش هائی که از یک دختر بعید بود ....بی اختیار یاد زری افتادم .................