چرچیل

وینستون چرچیل سیاستمدار و نویسنده ی بریتانیائی

 

درگذشت 4 ژانویه 1965 بر اثر سکته مغزی به کما رفت و ده روز بعد درگذشت .

 

چرچیل مادرش میلیونر آمریکائی و پدرش راندولف سیاستمدار بود

 

جایزه نوبل ادبیات 1953  در یافت کرد . او مظهر زیرکی و نیرنگ بود . در جنگ جهانی دوم سال 1940 تا 1945 نخست وزیر بود

و بار دیگر نخست وزیر بریتانیا در سال 1951 تا 1955 بود .

 

  خاکسپاریش از زبان نوه اش

پدر بزرگم مصمم و جسور بود که براحتی  تسلیم مرگ نشد.

بعضی آدما ظرف 10 ساعت می میرد اما پدر بزرگ من ده روز با مرگ مبارزه کرد .

روح وینسون برای همیشه بر فراز وست وینسر وجود دارد . 14 سالم بود تجربه ی چندانی از مرگ آدما نداشتم .

برای همین واقعا نمی دانستمم برای خاکسپاری قراره چی بشود . جنازه اش را سه روز در سالن وست وینسر نگه داشتند سالن خیلی بزرگ و سردی بود و مردم دسته دسته برای وداع وارد می شدند و صدای قدمهایشان در سالن پیچیده بود . ساعت بیگ بن در این صبح سرد زمستان آغاز

مراسم  رسمی خاکسپاری را اعلام می کند . اینگار همه چیز با دور آهسته اتفاق می افتاد صدای بی وقفه ی طبل و صدای پوتین های سربازان که بر روی سنگفرش خیابان رژه می رفتند را یادم میاد .

همه ی خانواده ایستاده اند و این لحظه احساساتی را تماشا میکنند .تابوت با احترام به کلیسای سینت بال میرسد . از کلیسای سینت بال بالا رفتیم و از درهای عظیم ورودیش وارد شدیم از وسط سالن عظیم کلیسا باید می گذشتیم تا به صندلیهایمان برسیم

دو طرفمون ردیفای صندلی بود که روی اون سران / رهبران / پادشاهان / و ملکه های کشورهای مختلف جهان نشسته بودند .

در حال خواندن این بخش نیایش بودیم که میگفت :چشمهایم شکوه خداوند را که بطرفمان می آیند نظاره میکند ... که یک دفعه دیدم اشعه ی خورشید یک راست از سقف کلیسا روی تابوت پدر بزرگم تابید باور کردنی نبود تمام موهای بدنم سیخ شده بود از طرف سینت بال به طرف رودخانه رفتیم . ناگهان همه ی جرثقیل ها در دو طرف رودخانه تا نیمه پائین آورده شد . این یک حرکت خود جوش بود و نمادی از احترام

یک جورائی در نیمه ی اول روز پدر بزرگم متعلق به ملت بود و وقتی سوار قطار شدیم که برگردیم . پدر بزرگ را بهمون برگردوندند . و او دوباره شد پدر بزرگ همسر پدر

وقتی از شهرهای کوچک و روستاها کوچک و شهرهای کوچک گذشتیم گروههای کوچکی از مردم و کشاورزان دیدم که کلاهشون را به نشانی احترام روی سینه خود قرار داده بودند . همه ی طول مسیر وضعیت همینطور بود . تا این که به بلنین چسبیده به کاخ بلنهام رسیدیم .

پدر بزرگ را در مزارش جا دادیم اون لحظه لحظه ی سختی بود برای همه ی ما مخصوصا برای مادر بزرگم