ضحاک   از پادشاهان اسطوره ایرانیان


ضحاک از پادشاهان اسطوره ای ایرانیان است . در شاهنامه پسر مرداس و فرمانروای دشت نیزه وران است . پس از کشتن پدرش بر تخت نشست .نقاشی و نگارگری ضحاک ماردوش

ایرانیان که از ستم های جمشید پادشاه ایران به تنگ آمده بودند به سراغ وی رفته و او را به شاهی می پذیرند با بوسه ی ابلیس بر دوش ضحاک دو مار می روید . ابلیس به دست یاری او آمده و می گوید که باید هر روز مغز دو سر جوان را به مارها خوراند تا گزندی به او نرسد . (ابلیس برای این که نسل جوانان غیور و دلاور ایرانی را بکند به صورت پزشگی ماهر به نزد ضحاک می رود وبه او میگوید بریدن ماران فایده ای ندارد دارویش مغز سر انسان است باید هر روز دو جوان را مغزش را به مارها بدهی تا به تو آسیبی نرسانند .تا سر انجام بمیرند )

ضحاک سالیان دراز به ستم و بی داد پادشاهی کرد و گروه بسیاری از مردم بی گناه را برای خوراک ماران به کشتن داد. کینه او در دلها نشست و خشم مردم بالا گرفت. یک شب که ضحاک در کاخ شاهی خفته بود در خواب دید که ناگهان سه مرد جنگی پیدا شدند و بسوی اوروی آوردند. از آن میان آنکه کوچک‌تر بود و پهلوانی دلاور بود بر وی تاخت و گرز گران خود را بر سر او کوفت. آن گاه دست و پای او را با بند چرمی بست و کشان کشان به‌طرف کوه دماوند کشید، در حالی که گروه بسیاری از مردم در پی او روان بودند.

ضحاک به خود پیچید و ناگهان از خواب بیدار شد و چنان فریادی برآورد که ستونهای کاخ به لرزه افتادند. ارنواز دختر جمشید که در کنار او بود حیرت کرد و سبب این آشفتگی را جویا شد. چون دانست ضحاک چنین خوابی دیده‌است گفت باید خردمندان و دانشوران را از هر گوشه‌ای بخوانی و از آنها بخواهی تا خواب تو را بگزارند (تعبیر کنند).

«شاها، گزارش خواب تو این است که روزگارت به پایان رسیده و دیگری به جای تو بر تخت شاهی خواهد نشست. فریدون نامی در جستجوی تاج و تخت شاهی بر می‌آید و تورا با گرز گران از پای در می‌آورد و در بند می‌کشد.» از شنیدن این سخنان ضحاک مدهوش شد. چون به خود آمد در فکر چاره افتاد. اندیشید که دشمن او فریدون است. پس دستور داد تا سراسر کشور را بجویند و فریدون را بیابند و به دست او بسپارند. دیگر خواب و آرام نداشت.


ضحاک سپاهی فراوانی آماده کرد و به دستگیری جمشید فرستاد. جمشید تا صد سال خود را از دیده‌ها نهان می‌داشت. اما سر انجام در کنار   دریای چین  بدام افتاد. ضحاک فرمان داد تا او را با ارّه به دو نیم کردند و خود تخت و تاج و گنج و کاخ او را به دست گرفت. جمشید سراسر هفتصد سال زیست و هرچند به فره وشکوه او پادشاهی نبود سر انجام به تیره بختی از جهان رفت.

جمشید دو دختر خوب رو داشت: یکی شهر نواز و دیگری ارنواز. این دو نیز در دست ضحاک ستمگر اسیر شدند و از ترس به فرمان او در آمدند. ضحاک هر دو را به کاخ خود برد و آنان را به همراهی دو تن دیگر (ارمایل و گرمایل) به پرستاری و خورشگری ماران گماشت.

گماشتگان ضحاک هر روز دو تن را به ستم می‌گرفتند و به آشپزخانه می‌آوردند تا مغزشان را خوراک ماران کنند. اما شهر نواز و ارنواز و آن دو تن که نیک دل بودند و تاب این ستمگری را نداشتند هر روز یکی از آنان را آزاد می‌کردند و روانه کوه و دشت می‌نمودند و به جای مغز او از مغز سر گوسفند خورش


... - ضحاک - پادشاهی ضحاک تازی هزار سال بود


و بدین‌سان روزگار فرمانروایی او هزار سال به درازا می‌کشد تا این که آهنگری به نام  کاوه به پا می‌خیزد، چرم پارهٔ آهنگری‌اش،درفش کاویانی را بر می‌افرازد و مردم را به پشتیبانی  فریدون  و جنگ با ضحاک می‌خواند. فریدون ضحاک را در البرز کوه (دماوند )  به بند می‌کشد.