اسب سواری مرد چلاق و افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست . مرد سوار دلش به حال او سوخت .
از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند . مرد چلاق وقتی بر اسب سوار شد دهنه ی اسب را کشید و گفت :
اسب را بردم و با اسب گریخت !اما پیش از آن که دور شود صاحب اسب داد زد : تو تنها اسب را نبردی جوانمردی را هم بردی !
اسب مال تو اما گوش کن ببین چه میگویم ! مرد چلاق اسب را نگه داشت
مرد سوارر گفت : هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی زیرا می ترسم که دیگر هیچ سواری به پیاده ای رحم نکند
/////////////////////////
روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند...
و
او را بدینگونه سیر نمایند. بعد از 70 سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش
گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم آن شب عابد هر چه
منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد.
طاقتش تمام شد و
از کوه پایین آمد و به خانه آتش پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از
او طلب نان کرد، آتش پرست 3 قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود
حرکت کرد.
سگ نگهبان خانه آتش پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت...
مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد، سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت، مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد.
مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت : ای
حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟
به
اذن خدای عز و جلٌ ، سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال
سگ در خانه مردی هستم، شبهابی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که
غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه
اش تا صبح نشستم... تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت
فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و
از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک آتش پرست آمدی و طلب نان
کردی...
مرد با شنیدن این سخنان منقلب شد و به عبادتگاه خویش بازگشت و توبه کرد
/////////////////
یک شیر با وجود در زندگی خود احساسی ترین صحنه از زندگی اش را بر جا گذاشت . این شیر پس از شکارآهو در حین خوردن ؟آن متوجه می شود شکارش باردار است که بلافاصله از خوردن دست بر میدارد و سراسیمه سعی میکند بچه را به شکم مادر برگرداند اما پس از نا امید شدن و اطمینان از مرگ بچه آهو آن را آرام با دهانش برمیدارد و در کنار جسد مادرش می خواباند و خود نیز کنار آهو و بچه اش می نشیند و نظاره گر آنها میشود ...عکاس و شاهد ماجرا میگوید
حدود سه ساعت از خوابیدن شیر گذشت که بی حرکتی شیر مرا به شک انداخته بود تا این که دل را به دریا زدم و به سمت شیر رفتم . با رسیدن به شیر متوجه شدم که او مدتهاست در اثر فشار روحی سکته کرده و مرده است .