شخصیت رستم در شاهنامه
رستم معروفترین
شخصیت شاهنامه است که از او به نام رستم دستان هم یاد میکنند. رستم فرزند زال و رودابه است و تبار پدری او به گرشاسپ و جمشید می رسد و تبار مادری او به مهراب کابلی و ضحاک.
او حماسههای بسیار
ی در طول شاهنامه به وجود میآورد که از آن جمله میتوان به فتح دژ سپندکوه، نجات دادن کیکاو
وس و سایر پهلوانان در بند دیو سپید مازندران با گذشتن از هفتخوان، نجات کاووس از بند شاه هاماوران، بزرگ کردن سیاوش پسر کاووس، کشتن سودابه همسر کیکاووس به خونخواهی سیاوش، حمله به توران به خونخواهی سیاوش، نجات بیژن پسر گیو از چاه افراسیاب و پرورش بهمن پسر اسفندیار اشاره کرد. شما معروفترین ماجرای او را شنیدهاید، همان تراژدی بزرگی که در آن رستم پسرش سهراب را میکشد، اما عاقبت رستم چه شد؟ او در 60 سالگی همراه اسب باوفایش رخش در چاهی پر از نیزه و خنجر که نابرادری او، شغاد بر سر راه او کنده بود، میافتد و پیش از آن که بمیرد، شغاد را با یک تیر به درختی در فراز چاه میدوزد. داستان رستم و شغاد ؟؟؟ بیت از شاهنامه را در برمیگیرد.
عظمت رستم در شاهنامه به گونه
ای است که بعد از مرگ رستم خود فردوسی نیز دیگر دلبسته زندگی نیست و تمایل دارد شاهنامهاش را به پایان برساند، این معنی را میتوان از فضای پایانی داستان رستم و شغاد بعد از نابودی خاندان زال دریافت. وقتی رستم در فضای شاهنامه نیست، سراینده و خواننده شاهنامه احساس تنهایی میکند و خود را نومید و بییاور میبیند. یک مفهوم رمزی داست
ان رستم و شغاد این است که وقتی نمیتوان جهانبینی، فکر و آیین انسان را با مبارزه رویاروی و خصومت آشکار نابود کرد، تنها راه نابود کردنش این است که آن را از درون خویش نابود کنی و به دست خویش زخمی از درون در آن ایجاد کنی که هیچ مرهمی آن را بهبود نبخشد.
سهراب پسر رستم و
تهمینه دختر شاه سمنگان است. او در سمنگان که ناحیهای از توران محسوب میشود به دنیا میآید. رستم بعد از به دنیا آمدن سهراب مهرهای بر بازوی او میبندد تا نشانی باشد برای پسرش و بعد توران را ترک میکند. سهراب بعد از شناختن اصلیت خود و دریافتن این که فرزند رستم
است، تصمیم میگیرد ابتدا ایران و سپس توران را فتح کرده و پدر خود را بر تخت شاهی هر دو کشور بنشاند. افراسیاب، پادشاه توران پس از دریافتن تصمیم سهراب از فرصت استفاده کرده و سپاهی را همراه او به سوی ایران روانه میکند. کیکاووس، شاه ایران
پس از باخبر شدن از لشکرکشی تورانیان رستم را برای مقابله با آنان میفرستد.
همه
چیز دست به دست هم میدهد تا این که پدر و پسر رودرروی یکدیگر قرار
بگیرند. سهراب با دیدن رستم مهرش را در دل میگیرد و از او می خواهد خود را
معرفی کند و بگوید که رستم است یا خیر؛ اما رستم هر بار انکار میکند و
خود را معرفی نمیکند و در آخر پس از 3 روز مبارزه سهراب به دست پدر خود
رستم کشته میشود.
رستم پس از فرو کردن خنجر در قلب سهراب مهره را بر بازوی پسر می بینید و همان موقع فریاد سر میدهد که چرا خنجر بر سینه پسر فرو کرده است:
چو بشنید رستم، سرش خیره گشت
جهان پیش چشم اندرش، تیره گشت
همی ریخت خون و همی کند موی
سرش پر ز خاک و پر از آب روی
همی گفت کای کشته بر دست من
دلیر و ستوده به هر انجمن
بسرعت پیکی به سوی کیکاووس میفرستد تا برایش نوشدارو بیاورد. کیکاووس که از زنده ماندن سهراب میترسد انقدر در فرستادن نوشدارو تعلل میکند تا سهراب جان میدهد:
گرت هیچ یادست کردار من
یکی رنجه کن دل به تیمارمن
از آن نوشدارو که در گنج توست
کجا خستگان را کند تندرست
به نزدیک من با یکی جام می
سزد گر فرستی هم اکنون به پی
چو من، پیش تخت تو کمتر شود