روز عبادت
روزی حضرت عیسی (ع) از صحرائی میگذشت .
در راه به عبادتگاهی رسید که عابدی در آن جا زندگی میکرد .
حضرت با او مشغول سخن گفتن شد .
در این هنگام جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود از آن جا گذشت .
در راه به عبادتگاهی رسید که عابدی در آن جا زندگی میکرد .
حضرت با او مشغول سخن گفتن شد .
در این هنگام جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود از آن جا گذشت .
وقتی چشمش به حضرت عیسی (ع) و مرد عابد افتاد
پایش سست شد و از رفتن باز ماند و همان جا ایستاد و گفت : خدایا من از کردار زشت خویش شرمنده ام .
اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند چه کنم ؟
خدایا ! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر
مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت :
خدایا ! مرا در قیامت با این جوان گناهکار محشور مکن .
در این هنگام خدای برترین به پیامبرش وحی فرمود که به این عابد بگو :
ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمیکنیم .
چرا که او به دلیل توبه و پشیمانی اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و خود بینی اهل دوزخ ...
پایش سست شد و از رفتن باز ماند و همان جا ایستاد و گفت : خدایا من از کردار زشت خویش شرمنده ام .
اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند چه کنم ؟
خدایا ! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر
مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت :
خدایا ! مرا در قیامت با این جوان گناهکار محشور مکن .
در این هنگام خدای برترین به پیامبرش وحی فرمود که به این عابد بگو :
ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمیکنیم .
چرا که او به دلیل توبه و پشیمانی اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و خود بینی اهل دوزخ ...