نگذار موریانه نگرانی ها
بنای زندگی ات را ویران کند ...
ذهن ها خسته اند ....قلبها زخمی اند ...زبانها بسته اند ...اما برای دیگران بهترین ها آرزو کنید
زن و شوهری میخاستند به دیدار دوستی بروند که در چند کیلومتری خانه ی آنها زندگی میکرد
در راه به یاد آوردند باید:
ازپلی قدیمی یگذرند که ایمن به نظر نمی رسید
با یاد آوری این موضوع زن دچار تشویش و نگرانی شد و از شوهرش پرسید :
با آن پل چه کنیم ؟
من نمی خواهم از روی آن بگذرم قایقی هم در آن جانیست که ما را به آن سوی رودخانه ببرد
مرد گفت :
آه من به فکر این پل نبودم به راستی این پل برای عبور خظر ناک است
فکرش را بکن ممکن است وقتی ما از روی آن عبور میکنیم فرو بریزد و ما در رودخانه غرق شویم
زن ادامه داد : فکرش را بکن
تخته ی پوسیده ای قدم بگذاری و پایت بشکنددر آن صورت چه کسی از من و بچه ها مرافبت خواهد کرد ؟ مرد با وحشت گفت : نمی دانم اگر پای من بشکند چه بر سر ما خواهد آمد
شاید از گرسنگی بمیریم
این گفت و گو همچنان ادامه داشت
زن و شوهر هر دو نگران بودند و انواع بلاها و حوادث ناگواری را که ممکن بود برای آنها پیش بیاید
تصور میکردند .تا سرانجام به پل رسیدند
اما در اوج ناباوری دیدند که پل قبلی ساخته شده است و به سلامت از آن عبور کردند