خوشحالیم که تا به امروز توانسته ایم نظر شما عزیزان  را جلب کنیم  سپاسگزارم از الطاف شما  ..این وب سایت همچنان به کار خود ادامه خواهد داد

مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده ای را به خود جلب می کرد.


همه آرزوی تملک آن را داشتند.


بادیه نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند،


اما مرد موافقت نکرد.


حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیه نشین تعویض کند.


بادیه نشین با خود فکر کرد:


حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیله ای باشم.


روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می کرد، در حاشیه جاده ای دراز کشید.


او می دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می کند.


همین اتفاق هم افتاد.


مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی،



از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.



مرد گدا ناله کنان جواب داد:


من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخورده ام و نمی توانم از جا بلند شوم.


دیگر قدرت ندارم.


مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد.



مرد متوجه شد که گول بادیه نشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! می خواهم چیزی به تو بگویم.



بادیه نشین که کنجکاو شده بود کمی دورتر ایستاد.



مرد گفت: تو اسب مرا دزدیدی.


دیگر کاری از دست من برنمی آید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن:


«برای هیچ کس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی…»



بادیه نشین تمسخرکنان گفت: چرا باید این کار را انجام دهم؟!



مرد گفت:


چون ممکن است زمانی بیمار درمانده ای کنار جاده ای افتاده باشد.


اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد


//////////



حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.


زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:


شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد


و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.



وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود


چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم


ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.



من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.


با رفتن او ،


بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند


و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.


اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!



حکیم تبسمى کرد و گفت:


حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم.


یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!



حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود.



در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود…


///////


میدانی

هر قلبی دردی دارد ...

فقط نحوه ی ابراز آن متفاوت است !

برخی آن را در چشمان شان پنهان میکنند

و برخی در لبخندشان ....!

ما انسان ها مثل مداد رنگی هستیم ...

شاید رنگ مورد علاقه یکدیگر نباشیم !!!

اما روزی ....

برای کامل کردن نقاشیمان

دنبال هم خواهیم گشت !...

به شرطی که این قدر نتراشیم همدیگر را تا حد نابودی ...!!!

///////

تعدادی حشره کوچولو در یک برکه ...زیر آب زندگی میکردند .

آنها تمام مدت میترسیدند

ار آ|ب بیرون بروند و بمیرند.

یک روز یکی از آنها بر اساس ندای درونی از ساقه یک علف شروع به بالا رفتن کرد

همه فریاد میزدند که مرگ تنها چیزی است که عاید او میشود

چون هر حشره ای که بیرون رفته بود بر نگشته بود .

وقتی حشره به سطح آب رسید نور آ؟فتاب تن خسته او را نوازش داد و او که از فرط خستگی

دیگر رمقی نداشت روی برگ آن گیاه خوابید .

وقتی از خواب بیدار شد به یک سنجاقک تبدیل شده بود .

حس پرواز پاداش بالا امدنش بود .

سنجاقک بر فراز برکه شروع به پرواز کرد

و پرواز چنان لذتی  به او داد که با زندگی محصور در آب

قابل مقایسه نبود .

تصمیم داشت برگردد و به دوستانش هم بگوید که بالای آن ساقه ها کسی نمیمیرئ

ولی نتوانست

چرا که :

دیگر نمیتوانست وارد اب بشود چون به موجود دیگری تبدیل شده بود

شاید بیرون رفتن از شرایط فعلی ترسناک باشد

اما مطمین باشید خارج از پیله تنهایی غم و ترس تلاش برای رفتن به سوی کمال عالی است !

پس تغییر را پیش بکش !