ادب در زندگی حرف اول را میزند .

رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون...


ترانه علیدوستی بی غرض شوخی میکردم

میخندیدم . همه صدا میزدن ولی این یکی گوشخراش بود .

زهر مار   رو گفتم اما نمیدانستم صدا ضبط میشه

شرمنده شدم ...

ترانه علیدوستی برای زهر مار گفتن معذرت خواهی کرد

چرا ؟؟؟!!!

خانم علیدوستی آن زمان همه دوربینها روی شما بود چطور نمیدانستی ؟!

با یک زهر مار گفتن ...بینهایت ژشت و استیل خودت را پایین آوری....

واقعا که ...

حرفی است که زدی دیگر عذر خواهی هیچ ارزشی ندارد.

چرا باید این گونه شود ؟

شهاب حسینی را ببین چه با وقار و با افتخار بر روی فرش قرمز قدم نهاد بیخود به او سوپر استار نمیگویند حقشه واقعا افتخار  بود برای همه ی ایرانیان  از همه نظر

//////


روان پاک

یک بار جیر جیرک را انداختم توی کفش کلی هم خار برایش ریختم مدام جیرجیر میکرد

انقدر که دیوانه ام کرده بود --

چند روز بعد ساکت شد --

وقتی رفتم در جعبه را برداشتم  گوشه ای خشگ شده بود.

ظاهرش همان جیرجیرک بود ...اما دل و روده اش خالی شده بود .

آن قدر خودش با خودش جیر زده بود که از تو و خودش -خودش را خورده بود .

آدم هم وقتی تنها میشود فکر و خیالها میریزد سرش

واقعیت و خیال

بعضی وقتها فکر میکنی اینها که فکر میکنی واقعی هستند یا توی خواب دیده اید

حتی به آدمها ی واقعی که توی زندگیت هستند هم شک میکنی

باز جو ها

میدانند تو بلخره گرسنه میشوی و خودت را میخوری

صدایت میکنند و ان وقت تو همه چیز را میگویی ...

سعی کنید همیشه افکار منفی را حتی در تنهایی از خود دور کنید 

در غیر این صورت خودتان از درون خود را میخورید .

///////

زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس

ونگاهی مغموم

وارد خوارو بار فروشی محله شد .

و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد

به نرمی گفت :

شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند .

جان صاحب مغازه با بی اعتناعی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند

زن نیازمند در حالی که اصرار میکرد گفت :

آقا شما را به خدا به محض این که بتونم پولتان را میاورم

جان گفت نسیه نمیدهد ...

مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میشنید و به مغازه دار گفت ...

ببین این خانم چه میخواهذ؟خرید این خانم با من

خواروبار فروش گفت : لازم نیست خودم میدهم .

لیست خریدت کو ؟ زن گفت این جاست .

لیستت را بگذار روی ترازو وبه اندازه ی وزنش هر چه خواستی ببر .

زن با خجالت یک لحظه مکث  کرد . از کیفش تکه کاغذی در اورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت .

همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت .خواروبار فروش  باورش نمیشد .مشتری از سر رضایت خندید .مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی دیگر ترازو کرد کفه ی ترازو برابر نشد

ان قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند . در این وقت خواروبار فروش با تعجب و دل خوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته است .

این بود

ای خدای عزیزم ! تو از نیاز من با خبری خودت آن را بر آورده کن

مغازه دار با بهت جنسها را به زن داد و همان جا ساکت و متحیر خشگش زد .

زن  خداحافظی کرد و رفت

مشتری یک اسکناس با ارزش به مغازه دار داد و گفت : فقط خداست که میداند وزن دعای پاک و خالص چه قدر است ؟


///////