حکایت

روزگاری در مرغزاری گنجشکی بر شاخه یک درخت لانه ای داشت و زندگی میکد .

گنجشگ هر روز با خدا راز و نیاز و درد و دل میکرد .

و فرشتگان هم به این راز و نیاز و درد و دل هر روزه خو گرفته بودند

تا این که :

بعد از مدت زمانی طوفانی رخ داد و بعد از آن روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت !

فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه میگفت :

میاید من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه میدارد

و سر انجام گنجشگ روی شاخه ای از درخت دنیا نشست .

فرشتگان چشم به لب هایش دوختند

گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود :

با من بگو آن چه سنگینی سینه ی توست .

گنجشک گفت :

لانه کوچکی داشتم آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام تو همان را هم از من گرفتی

این طوفان بی موقع چه بود ؟

چه میخواستی از لانه ی محقرم ؟

کجای دنیا را گرفته بود ؟

و سنگینی بغض راه را بر کلامش بست .

سکوتی در عرش طنین انداز شد . فرشتگان همه سر به زیر  انداختند . خدا گفت :

ماری در راه لانه ات بود خواب بودی باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند .

آنگاه تو ا ز کمین مار پر گشودی

گنجشگ خیره در خدائی خدا مانده بود .

خدا گفت :

و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم ا تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی

اشگ در دیدگان گنجشگ نشسته بود .

ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت .

های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.


/////////////


 پارسایى در مناجات خود مى گفت: خدایا! بر بدان رحمت بفرست، اما نیکان خود رحمتند و آنها را نیک آفریده اى.

از این رو مى گویند: فریدون (شاه باستانى که بر ضحاک ستمگر پیروز شد و خود به جاى او نشست) دستور داد خیمه بزرگ شاهى براى او در زمینى وسیع ساختند. پس از آنکه آن سراپرده زیبا و عالى تکمیل شد، به نقاشان چنین دستور داد تا این را در اطراف آن خیمه با خط زیبا و درشت بنویسند و رنگ آمیزى کنند:


اى خردمند! با بدکاران به نیکى رفتار کن، تا به پیروى از تو راه نیکان را برگزینند.

 

فریدون گفت : نقاشان چین را
که پیرامون خرگاهش بدوزند


بدان را نیک دار، اى مرد هشیار
که نیکان خود بزرگ و نیک روزند