بدون هیچگونه منظور مادی کتاب سینوهه را نوشت پدرش طبسی بود وزنی که من مادر مینامیدم زوجه او بود مادرم نام مرا سینوهه نامید زیرا قصه دوست داشت و نام مرا در یکی ازقصه ها شنیده بود خانمان در یک محله فقیر نشین کنار رود نیل بود . پدرم به بیمارانش سه جواب میداد . خوب میشوی / محتاج کمی زمان هستی /و به بعضی یک قطعه پاپیروس میداد و انان را به بیت الحیات واسه معالجه میفرستاد .
پیشگیری وقایع آینده
هنگامیکه من میخواستم از کاخ سلطنتی خارج شوم سلطان گفت سینوهه ما یک جشن
در پیش داریم و آن جشن پادشاه دروغی است و در این روز تو باید بیائی و این
جشن را تماشا کنی زیرا یقین دارم که در کشور مصر این جشن وجود ندارد.
گفتم بسیار خوب خواهم آمد سلطان خنده کنان گفت در آنروز غلام تو دیدنی خواهد بود.
پرسیدم برای چه؟ سلطان گفت برای اینکه خیلی مردم را خواهد خندانید.
در
بازگشت به مهمانخانه غلامان حامل تختروان که از طعام و شراب سیر شده
بودند آواز میخواندند و مرا مدح میکردند و مردم هم که عقب آنها حرکت
مینمودند دوست داشتند که مثل آنها آواز بخوانند و مرا مدح کنند.
این موضوع سبب شهرت من در بابل شد و مردم می گفتند (سینوهه) طبیب مصری مردی است که غلامان حامل تختروان خود را سیر میکند.
قبل
از اینکه جشن پادشاه دروغی (که من تصور نمیکنم چه در بابل یا در هیچ کشور
وجود داشته باشد) آغاز شود (و من این جشن را خواهم گفت) چون قرار بود که
دندان پادشاه بابل را بکشند (بورابوریاش) مرا احضار کرد و من قبل از کشیدن
دندان قدری تریاک وارد رگ او کردم و تقریباٌ بدون درد دندان او را کشیدم و ا
طبای بابل که حضور داشتند و تصور میکردند که سلطان به مناسبت درد کشیدن
دندان مرا به قتل خواهد رسانید بسیار حیرت نمودند و از من پرسیدند چه شد که
پادشاه احساس درد شدید نکرد؟
گفتم داروئی که من وارد رگ او کردم دارای
خاصیت از بین بردن درد و یکی از داروهای درجه اول مصر است و این دارو از
پوست یک گیاه گرفته می شود و گیاه مزبور را فقط کاهنین مصر میکارند و وظیفة
تهیه این دارو از پوست آن گیاه بر عهده آنها میباشد و هرگز راز تهیه این
دارو را به عامه مردم نمیآموزند زیرا چون این دارو هر گونه درد را از بین
میبرد اگر بدست مردم بیفتد دیگر مردم از درد نخواهند ترسید و نظم جامعه بر
هم میخورد زیرا هیچ کس از مجازات بدنی بیم نخواهد داشت.
سلطان گفت من
میل دارم که قدری از این دارو داشته باشم گفتم من قدری از این دارو بتو
خواهم داد مشروط بر آنکه جز طبق راهنمائی من بکار نبری زیرا این دارو اگر
بر خلاف دستور بکار برده شود مانند زهر سبب اتلاف خواهد شد پادشاه پرسید
اینکه که دندان مرا بدون درد بیرون آوردهای چه پاداشی میخواهی؟
گفتم من
احتیاجی به زر و سیم ندارم زیرا میتوانم از علم خود زر و سیم بدست بیاروم
ولی مایلم که قدرت تو را ببینم و مشاهده کنم چقدر قشون داری تا وقتی بمصر
بر میگردم مدح قدرت تو را بخوانم و همه از شنیدن اوصاف تو حیرت نمایند.
این است که درخواست میکنم دستور بدهی که قشون تو رژه بروند تا اینکه من سربازان و ارابههای جنگی تو را تماشا کنم.
پادشاه درخواست مرا پذیرفت و من از این موضوع خوشوقت شدم زیرا میتوانستم به قدرت نظامی پادشاه بابل پی ببرم.
قبل از روز رژه به (کاپتا) گفتم که سربازان و ارابههای پادشاه بابل را بشمارد و بداند چند سرباز و ارابه در قشون (بورابوریاش) هست.
کاپتا) گفت من این همه عدد از کجا بیاورم که بوسیله آنها سربازان بابل را
بشمارم چون میگویند که شماره سربازان بابل از شماره ریگهای بیابان زیادتر
است.
گفتم ابله لزومی ندارد که تو سربازان را یکایک بشماری زیرا هر دسته
سرباز عقب یک علامت حرکت میکنند و اگر تو علامتها را بشماری شماره
سربازان بدست میآید.
در روز رژه پادشاه ریش مصنوعی بر زنخ نهاد و من
دیدم که فقط سربازانی که در خود بابل بودند اسلحه در دست دارند و آنهائیکه
از ولایات برای رژه احضار شدند اکثر نیزه نداشتند و چشمهای همه معیوب بود.
من شصت بار عبور شصت دسته سرباز را که دارای علامت بودند شمردم و متوجه شدم که هر دسته سرباز شصت بار شصت سرباز است.
زیرا در بابل عدد شصت مقدس میباشد و ارابههای جنگی پادشاه هم شصت بار شصت ارابه بود.
ارابهها
را با فلزی عجیب و جدید موسوم به آهن ساخته بودند و از زیر هر ارابه دو
پیکان آهنی بزرگ بیرون آمده بود که در جنگ خیلی خطرناک است ولی من دیدم که
پیکانها زنگ زده و چرخ بعضی از ارابهها هنگام رژه از آن جدا میشد.
سربازها با صفوف شصت نفری حرکت میکردند که رژه زودتر تمام شود و ارابهها با صفوف پانزده ارابه حرکت مینمودند.
در
بین سربازان پادشاه بابل فقط سربازان گارد مخصوص او جالب توجه بودند ولی
بعضی از آنها آنقدر فربهی داشتند که نمیتوانستند بآسانی راه بروند و راه
رفتن آنها باعث تفریح تماشاچیان میشد.
وقتی شب فرا رسید سلطان مرا احضار
کرد و گفت (سینوهه) آیا امروز قشون مرا دیدی گفتم دیدار قشون تو امروز
چشمهای مرا سیاه کرد زیرا سربازان تو از ریگهای کنار دریا و ستارگان آسمان
بیشتر هستند و من بعد از دیدن قشون تو فهمیدهام که تو نیرومندترین پادشاه
زمین هستی.
پادشاه بابل گفت (سینوهه) قبول درخواست تو برای من گران تمام
شد زیرا چون من رژه را ترتیب دادم باید مدت چند روز تا وقتی که سربازان از
اینجا بولایت خود مراجعت نکردهاند به آنها غذا بدهم و هزینه غذای آنها
بقدر مالیات یک ایالت من در مدت یکسال خواهد شد.
در این چند روز که
سربازان در اینجا هستند رسوائیهای بزرگ بوجود خواهد آمد برای اینکه متعرض
زنها میشوند و نمیتوان جلوی آنها را گرفت و بعد از اینکه رفتند تا مدت
یکماه جادهها نا امن خواهد بود زیرا این سربازان تا بولایت خود برسند در
راه هر کس را که ببینند لخت مینمایند.
ولی با این وصف من خوشوقتم که توانستم ارتش خود را بتو نشان بدهم و تو قدرت مرا ببینی.
اینک بگو که آیا فرعون مصر دارای یک دختر هست.
پرسیدم که بدختر فرعون مصر چکار داری؟
پادشاه
بابل گفت من میل دارم که دختر او زن من بشود و گرچه اکنون دارای چهار صد
زن میباشم ولی هیچیک دختر سلطان مصر نیستند و من خیلی میل دارم همسری داشته
باشم که دختر فرعون مصر باشد!
ادشاه بابل گفت من میل دارم که دختر او زن من بشود و گرچه اکنون دارای چهار
صد زن میباشم ولی هیچیک دختر سلطان مصر نیستند و من خیلی میل دارم همسری
داشته باشم که دختر فرعون مصر باشد!
گفتم (بورابوریاش) آگاه باش که از
روزی که جهان بوجود آمده دختر فرعون مصر پیوسته زوجه برادر خود میشود و اگر
برادر نداشته باشد شوهر نمیکند بلکه بمعبد میرود و کاهنه میشود و این حرف
که تو میزنی نسبت بخدایان مصری کفر است ولی من از حرف تو رنجش حاصل نمیکنم
زیرا تو خدایان مصر را نمیشناسی.
پادشاه بابل گفت من تصمیم گرفتهام که
طعم دختر فرعون را بچشم و بدانم که معاشقه با او چه نوع لذت دارد و اگر
فرعون دختر خود را بمن ندهد من قشون خود را وارد خاک او خواهم کرد و مصر را
ویران خواهم نمود و دختر او را بزور متصرف خواهم شد گفتم (بورابوریاش)
فرعون مصر هنوز خیلی جوان است و تازه زن گرفته و دارای دختر نشده و بفرض
اینکه خدایان مصری دادن دختر فرعون را بیک بیگانه منع نمیکردند او که دختری
ندارد نمیتواند که دخترش را بتو بدهد پس صبر کن تا اینکه دارای دختر شود و
بعد بفکر استفاده از دختر او باش.
سلطان گفت (سینوهه) من امروز مدتی
طولانی در میدان نشستم و عبور سربازان را مشاهده کردم و خسته شدهام و میل
دارم که بحرم خود روم و با زنها تفریح کنم و تو هم که طبیب هستی و میتوانی
همه جا بروی با من بیا تا زنهای مرا ببینی و من یکی از آنها را بطور موقت
بتو خواهم داد تا با وی تفریح کنی ولی متوجه باش که او را آبستن ننمائی
زیرا اگر باردار شود تولید اشکال خواهد کرد برای اینکه همه تصور خواهند
نمود که او از من باردار شده است.
گفتم (بورابوریاش) این حرف را نزن زیرا پسندیده نیست که مردی زن خود را بدیگری بطور موقت بدهد تا با او تفریح کند.
(بورابوریاش)
گفت برای چه پسندیده نیست زنهای من اگر بدانند که من حاضرم که آنها را
بطور موقت بدیگران بدهم که با آنها تفریح کنند بسیار خوشحال میشوند زیرا من
به تنهائی نمیتوانم با چهار صد زن تفریح نمایم.
بعد از من پرسید که تو
چند زن داری؟ گفتم من زن ندارم (بورابوریاش) با تعجب پرسید مگر تو خواجه
هستی؟ گفتم نه. پادشاه بابل پرسید اگر خواجه نیستی چگونه میتوانی بدون زن
زندگی کنی و مشغول طبابت باشی زیرا تا وقتی مرد با زن تفریح نکند حواسش جمع
نمیشود و نمیتواند خود را بکاری مشغول نماید. اگر میخواهی در زندگی شادکام
باشی مثل من زنهائی از ملل مختلف بگیر برای اینکه هر یک از این زنها طبق
رسوم ملی خود یکنوع عشقبازی میکنند و تو هر دفعه یکنوع لذت خواهی برد.
با
اینکه من نمیخواستم که وارد حرم سلطان شوم پادشاه بابل مرا با خود برد و
من دیدم زنهای او از ملل گوناگون همه جوان و زیبا هستند و هر یک از آنها
لباس ملی خود را پوشیدهاند.
بعضی از زنها چون تازه از کشورهای دور درست
بوسیله فروشندگان برده آورده شده بودند نمیتوانستند بزبان بابلی تکلم
نمایند ولی همه میخندیدند و هر زن میکوشید که توجه سلطان را بطرف خود جلب
نماید.
وقتی شنیدند که سلطان میگوید که میل دارد یکی از زنهای خود را
بطور موقت بمن بدهد که با وی تفریح کنم درصدد بر آمدند که توجه مرا جلب
نمایند.
سلطان بمن گفت که هر یک از اینها را که میل داری انتخاب کن ولی
من که خواهان همه آنها بودم نمیتوانستم یکی را انتخاب کنم و از آن گذشته از
خشم و تغییر رای سلطان میترسیدم زیرا وقتی انسان با یک پادشاه بوالهوس
بسر میبرد باید احتیاط نماید زیرا یکمرتبه رای پادشاه تغییر میکند.
این
بود که گفتم من چون در مسافرت هستم و برای فرا گرفتن علوم آمدهام زن
اختیار نمینمایم زیرا خدایان ما گفتهاند که وقتی مشغول تحصیل علم هستید
از زن گرفتن خودداری کنید.
ای خدایان مصر من از شما معذرت میخواهم که
این دروغ را از زبان شما گفتم ولی برای اینکه سلطان بابل را متقاعد نمایم
چاره دیگر نداشتم.
زنها وقتی دیدند که من حاضر نیستم هیچ یک از آنها را
انتخاب کنم مرا تحقیر و تمسخر کردند و گفتند معلوم میشود که تو نیز مثل
خواجگانی که در حرم مشغول خدمت میباشند و نمیتوانی با زنها تفریح کنی.
سلطان
هم که تصور میکرد که با دادن یکی از زنهای خود بمن مرا بسیار خوشحال خواهد
نمود افسرده شد و گفت اگر تو مرا از درد دندان نجات نداده بودی اکنون
میگفتم تو را بقتل برسانند.
بعد مرا مرخص کرد و قبل از اینکه بروم باز
راجع به جشن پادشاه دروغی صحبت نمود و گفت بهار فرا رسیده و موقع جشن
پادشاه دروغی نزدیک شده و خود را برای لذت بردن از این جشن آماده کن.
قبل از اینکه راجع به جشن پادشاه دروغی صحبت کنم باید موضوعی را که مربوط بمن است بگویم.
یک
روز برای تماشای شیشه بزرگ کننده به برج (مردوک) رفته بودم این شیشه که
تصور نمیکنم در هیچ نقطه از جهان باشد در بابل ساخته میشود و شیشه ایست
ضخیم و بسیار شفاف مانند یک قطعه یخ درخشنده و بدون کدورت.
ولی وقتی
انسان از پشت این شیشه به چیزی نظر میاندازد بقدری آنرا بزرگ مینماید که
سبب وحشت میشود و روزیکه من برای دیدن شیشه رفته بودم موری را آوردند و من
شیشه را بدست گرفتم و از پشت آن مور را نگریستم و نزدیک بود که از وحشت
بگریزم. زیرا مورچه آنقدر بزرگ شده بود که از حیث بزرگی جثه بیک اسب آبی
شباهت داشت.
بعد از اینکه شیشه بزرگ کننده را دیدم به طبقه فوقانی برج
که جایگاه منجمین است رفتم و از آنها درخواست کردم که طالع مرا ببینند. چون
من نمیدانستم در چه تاریخ و کجا متولد شدهام آنها نتوانستند که آینده مرا
پیش بینی کنند اما به من گفتند که تو مصری نیستی.
گفتم تردیدی وجود ندارد که من در درون سبدی بودم که روی رود نیل حرکت میکرد و زنی که مرا به فرزندی پذیرفت آن سبد را از روی آب گرفت.
منجمین
گفتند با اینکه تو را روی رود نیل یافتهاند تو نه مصری هستی و نه اهل
کشور دیگر و بهر نقطه از جهان بروی در آنجا یک بیگانه بشمار میآیی.
گفتم این گفته قابل قبول نیست زیرا
در جهان بالاخره نقطهای وجود دارد که من در آنجا متولد شدهام و آنجا وطن
من میباشد و من در آن وطن مردی بیگانه بشمار نمیآیم.
منجمین گفتند در جهان نقطهای که تو در آنجا متولد شده باشی وجود ندارد. گفتم پس من در کجا متولد شدهام؟
یکی
از منجمین گفت شاید تو فرزند خدایان هستی و از آسمان بزمین آمدهای. گفتم
در کشور ما فقط یک نفر فرزند خدایان است و او هم فرعون میباشد.
منجمین
گفتند در هر حال طالع تو اینطور نشان میدهد که تو در این جهان بهر جا که
بروی در آنجا بیگانه هستی و نقطهای نیست که وطن تو باشد و چون چنین است
ناگزیر تو از آسمان آمدهای و فرزند خدایان میباشی.
آنوقت من با شگفت
دیدم که منجمین مقابل من سر فرود آوردند و پرسیدم برای چه این کار را
میکنید و آنها جواب دادند ما یقین نداریم که تو فرزند خدایان باشی ولی
میدانیم که در این جهان متولد نشدهای و لذا شرط احتیاط این است که بتو
احترام بگذاریم تا اگر براستی فرزند خدایان هستی از طرف ما قصوری سر نزده
باشد و نزد خدایان مسئول نشویم.
من که میدانستم فرزند خدایان نیستم از این حرف بسیار تعجب کردم و آن را بحساب کم عقلی و خرافه پرستی منجمین گذاشتم.