Related image

حکمت

لقمان به فرزندش پند ی داد....

چهار صد حکمت انتخاب کردم

و از آن چهار صد  حکمت ....

هشت کلمه برگزیدم که جامع ترینش...

دو چیز را هرگز فراموش نکن

خدا -----مرگ را

دو چیز را فراموش کن

هنگامی که به کسی خوبی کردی

زمانی که از کسی بدی دیدی


هر گاه به مجلسی وارد شدی زبان نگه دار

اگر به سفره ای وارد شدی شکم نگه دار

وقتی وارد خانه ایی شدی چشم نگه دار

و زمانی که برای نماز ایستادی دل نگه دار


----------------------------------------

----------------------------------------

  شیطان   یا      زن    ....

زن جوانی که شوهر میلیاردی داشت دچار سرطان کلیوی شد

بعد از مدتی از بیمارستان مرخص شد

وقتی تمام اقوام یکی پس از دیگری به عیادتش امدند

به انها گفت :

که به بیماری ایدز مبتلا است .

این مسئله توجه دخترش را جلب کردبعد از رفتن مهمانها از مادرش پرسید :

مادر جان چرا به انها میگوئی ایدز داری در حالی که بیماری ات چیز دیگریست؟

مادرش در جواب گفت:

دیر یا زود مرگم فرا میرسد .

این را گفتم تا هیچ کدام از این زنها بعد از مرگم به فکر ازدواج با پدرتان نیوفتن ...!!!!

گویند شیطان بعد از شنیدن این حرف در گوشه ی مجلس به خود زنی گریه و استغفار و در آخر سر به بیابان همی نهاد ...!


--------------------------------

--------------------------------

از خری پرسیدند:!

احوالت چون است ؟

گفت :

خوراکم کم و بارم زیاد است

اما مطیع و شاکرم .

گفتند :

حقا که خری ...


-------------------------------

-------------------------------

و باز هم زن ...

شوهر گفت : دوستت دارم

زن گفت : منم دوستت دارم

شوهر گفت :ثابت کن

داد بزن تا همه دنیا بفهمند که دوستم داری...

زن در گوشش آهسته زمزمه کرد :دوستت دارم

شوهر گفت :

چرا داد نمیزنی چرا نجوا میکنی !!!

زن گفت : چون تو تمام دنیای منی ...

مرد زود خر شد .

گول خورد و یک سرویس طلا برای زنش خرید

وقتی طلا را به زنش داد به فکر فرو رفت و با خود گفت :

بی خود نیست که میگویند زنان شیطان را هم به زانو در می اورند


------------------------------

-----------------------------

ادب خرجی ندارد ولی همه چیز را میخرد

---------------------------

---------------------------

در اولین صبح عروسی زن و شوهر توافقی کردند

و ان این که :

در را به روی هیچ کس باز نکنند


اول پدر و مادر مرد آمدند .

زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند

اما چون از قبل توافق کرده بودند در را باز نکردند


ساعتی بعد ....

پدر و مادر زن آمدند . زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند ...!

اشگ در چشمان زن حلقه بست و گفت :

نمیتوانم در را روشون باز نکنم .

شوهر چیزی نگفت  در را گشود اما :

این موضوع را پیش خودش نگه داشت .


سالها گذشت -----خداوند به آنها چهار فرزند داد

پنجمین فرزندشان دختر بود .


برای تولد این فرزند  پدر بسیار شادی کرد و

هفت شبانه روز جشن و شادی به راه انداخت

او هفت گوسفند کشت


فامیل و مردم خیلی تعجب کردند

پرسیدند

علت این همه شادی چیست ؟

مرد خیلی ساده جواب داد:

این همان کسی است که در هر شرایطی در را به رویم باز میکند ...!

---------------------------------------
---------------------------------------
دختر و پسر بچه ای مشغول بازی بودند.
پسر چند تائی تیله و دختر چند تائی شیرینی داشت .

پسر گفت :
من همه تیله هامو بهت میدم و تو هم همه شیرینیهایت را به من بده
دختر قبول کرد...

پسر بزرگترین و زیباترین تیله هایش را بر داشت و بقیه را به دختر داد .
اما دختر ///
همانطور که قول داده بود تمام شیرینی های خود را به او داد .

اون شب دختر کوچولو خوابید و تمام شب خواب بازی با تیله های رنگارنگ را دید ...
اما پسر :
تمام شب نتوانست بخوابد و فکر میکرد که :
حتما دختر ک هم یه خورده از شیرینی هاشو قایم کرده و همه را بهش نداده...!

عذاب مال کسی است که صادق نیست ...
و آرامش از آن کسانی است که صادقند ...

لذت دنیا از ان کسی نیست که با افراد صادق زندگی میکند
از آن کسانی است که با وجدان صادق زندگی میکنند ...