حکایتی در این باره .....Churchill portrait NYP 45063.jpg

سال 1941  بود چرچیل سوار تاکسی میشود .

آن روز برای مصاحبه با bbc  به دفترشان رقت .

سوار تاکسی میشود و به سمت مفصد حرکت میکند .

آن روز چرچیل کارهای دیگری هم داشت برای این که معطل نشود رو به راننده تاکسی کرد و گفت :

آقا لطفا نیم ساعت صبر کنید تا من برگردم .

راننده گفت :

نه آقا ! من میخواهم سریعا به خانه بروم تا سخنرانی چرچیل را از رادیو گوش کنم .

چرچیل خوشحال شد

از این که میدید این قدر دوستش دارند  ذوق زده شده بود .

با خوشحالی از جیبش اسکناسی در آورد و به راننده داد .

راننده با دیدن اسکناس ده پوندی خوشحال شد و گفت

گور بابای چرچیل !

اگر بخواهید تا فردا صبح هم این جا منتظر میما نم !!!

آن جا بود که چرچیل فهمید که :

پول حتی علایق و احساسات انسانها را عوض میکند .