سال 1941 بود چرچیل سوار تاکسی میشود .
آن روز برای مصاحبه با bbc به دفترشان رقت .
سوار تاکسی میشود و به سمت مفصد حرکت میکند .
آن روز چرچیل کارهای دیگری هم داشت برای این که معطل نشود رو به راننده تاکسی کرد و گفت :
آقا لطفا نیم ساعت صبر کنید تا من برگردم .
راننده گفت :
نه آقا ! من میخواهم سریعا به خانه بروم تا سخنرانی چرچیل را از رادیو گوش کنم .
چرچیل خوشحال شد
از این که میدید این قدر دوستش دارند ذوق زده شده بود .
با خوشحالی از جیبش اسکناسی در آورد و به راننده داد .
راننده با دیدن اسکناس ده پوندی خوشحال شد و گفت
گور بابای چرچیل !
اگر بخواهید تا فردا صبح هم این جا منتظر میما نم !!!
آن جا بود که چرچیل فهمید که :
پول حتی علایق و احساسات انسانها را عوض میکند .