هنگامی که سه ماه از خروج بنی اسرائیل از مصر گذشته بود حضرت موسی (علیه السلام) ماموریت یافت برای گفتگو با خداوند به بالای طور(کوه) سینا برود . وی در آنجا دو لوح د ریافت کرد که فرمانهای خدا برآن نقش بسته بود . قرآن کریم از الواح به صیغه جمع نام می برد ( اعراف:145). از جمله آن فرمانها ده حکم بسیار مهم است که به ده فرمان مشهور است :
1. برای خود خدایی جز من نگیرید.2. به بت سجده نکنید.
3. نام خدا را به باطل نبرید.
4. شنبه را گرامی بدارید.
5. پدر ومادر را احترام کنید .
6. کسی را به قتل نرسانید.
7. زنا نکنید.
8 از دزدی حذر کن
9. بر همسایه شهادت دروغ ندهید.
10.به اموال و ناموس همسایه طمع نورزید.
حضرت موسی را مادرش در سبدی گذاشت و به آب انداخت . زن موسی او را از آب گرفت و چون بچه دار نمی شد او را به فرزندی قبول کرد و اسمش را موسی گذاشتند و دایه او هم مادر خود موسی بود . به این ترتیب موسی در قصر فرعون تو ناز و نعمت بزرگ شد . موسی از قوم بنی اسرائیل بود . او کم کم بزرگ شد خوش قد و قامت و زیبا بود . او ظلم و ستم فرعون را میدید و از این بابت بسیار ناراحت میشد و به آنها کمک میکرد یک روز سیلی به گوش یکی از ماموران فرعون زد چون پیرمردی را آزار و اذیت میکردند و او مرد این خبر به گوش فرعون رسید و فرعون دستور داد تا او را به زندان بیاندازند موسی فرار میکند .
خلاصه موسی یکی از دختران شعیب را به همسری میگیرد و برای شعیب ده سال چوپانی میکند .
ده سال از این ماجرا گذشت. موسی تصمیم گرفت به همراه خانوادهاش به مصر برگردد. آنها چندین روز در میان بیابان راه رفتند تا اینکه یک شب به کوه سینا رسیدند. هوا خیلی سرد بود. موسی روی کوه آتشی دید و به خانواده اش گفت: " من به آنجا میروم تا برای شما آتش بیاورم. "وقتی به کوه رسید از آتش صدایی بلند شد: "ای موسی! من پروردگار تو هستم و تو را به پیامبری انتخاب کردم." موسی خیلی ترسیده بود. صدا دوباره به او گفت: "عصایت را بینداز."
موسی عصایش را انداخت و با تعجب دید که عصا تبدیل به اژدهای وحشتناکی شد. موسی خواست فرار کند که صدا دوباره گفت:" نترس دم اژدها را بگیر." موسی گرفت و این بار اژدها تبدیل به عصا شد. بعد خداوند گفت:" دستت را به زیر بغلت ببر. " موسی همین کار را کرد. وقتی دستش را بیرون آورد، دستش مثل ستارهای میدرخشید. خدا گفت: "موسی تو پیامبر من هستی و باید به مصر بروی و مردم را از ظلم و ستم فرعون نجات دهی و از آنجا بیرون بیاوری."
موسی با خوشحالی از کوه پایین آمد و پیش خانواده اش برگشت و آنها را به مداین پیش شعیب فرستاد و خودش به تنهایی به طرف مصر رفت . وقتی به مصر رسید به خانه ی مادرش رفت و چند روز آنجا ماند. بنی اسرائیل به او ایمان آوردند و از این که خدا برای نجاتشان پیامبری فرستاده خوشحال شدند. بعد از چند روز خدا به موسی فرمان داد:" همراه برادرت هارون به قصر فرعون برو و او را به پرستش خدای یکتا دعوت کن."موسی این کار را کرد فرعون نپذیرفت . موسی برای او معجزه کرد او را ساحر نامیدند به فرعون گفت بگذار من بامردمم که به من ایمان آورده اند بروم اگر نگذاری نیل خون میشود .
فرعون قبول نکرد موسی عصایش را به آب زد و
همه ی آبها به رنگ خون شد. این وضع یک هفته ادامه داشت. تا اینکه خانواده و
سربازان نزدیک بود از تشنگی بمیرند. جادوگران هم نتوانستند کاری بکنند.
فرعون دستور داد موسی را به قصر بیاورند و به او گفت:" اگر آب را مثل اولش
کنی اجازه میدهم مردمت را با خودت ببری." موسی قبول کرد و عصایش را به آب
زد، آب مثل اولش شد. اما فرعون زیر قولش زد و باز هم به اذیت قوم بنی اسرائیل ادامه داد.
فرعون که معجزه های موسی را دید سرانجام
بالاخره فرعون دید مقاومت در برابر موسی بیفایده است. به همین دلیل از او خواست به قصر بیاید و به او گفت:" از این شهر برو و دیگر هیچ وقت برنگرد. چون اگر برگردی حتماً تو را میکشم. هر چیزی را هم که میخواهی با خودت ببر." موسی خوشحال شد و از قصر بیرون رفت تا خبر را به بنی ا سرائیل بدهد. بنی اسرائیل از شنیدن این خبر خوشحال شدند و خد ا را شکر کردند و بعد آماده ی سفر شدند.
موسی گفت:" وسایلتان را بردارید تا از شهر بیرون برویم." و همان روز بود که موسی و قوم بنی اسرائیل از مصر بیرون رفتند و در راه به رود نیل برخورد کردند و به اذن خدا رود نیل شکافته شد وقوم بنی اسرائیل ازداخل رود عبور کردند و فرعون و سربازانش که به دنبال آنها آمده بودند تا آنها را به مصر برگردانند، در رود نیل غرق شدند. این سزای کسانی است که به خداوند یکتا ایمان نمیآورند و به دیگران ستم میکنند.