با مرام مادر ....
مادر
گویند مرا چو زاد مادر
پنداشت که من شدم سر خر
شب ها سر گاهواره ی من
می بود به فکر چاره ی من
لبخند نهاد بر لب من
بفشرد گلو و غبغب من
یک حرف و دو حرف بر زبانم
میگقت توئی بلای جانم
دستم بگرفت و پا به پا برد
با خود به دم خرابه ها برد
انداخت مرا کنار دیوار
گفتا که برو خدا نگهدار
پس هستی من ز هستی اوست
خواهم بکنم زکله اش پوست
طنز نامه موسی اسکانی