یک روزگار یک وقتی ...................نه غصه بود نه سختی
میشد نشست تو آفتاب ................در سایه ی درختی
-------
-------خاطره ای از استاد پرویز پرستوئی
یادمه هشت سالم بود :
یه روز از طرف مدرسه بردنمون کارخونه بیسکویت ...ما رو به صف کردن و بردنمون تو کارخونه که تولید بسکویت رو ببینیم
وقتی به قسمتی رسیدیم که دستگاه بیسکویت میداد بیرون خیلی از بچه ها دویدن و بیسکویتهائی که بیرون میومد را خوردند ...ولی من رو حساب تربیتی که شده بودم
میدونستم اونا دارن کار ناپسند و زشتی میکنن واسه همین تو صف موندم
ولی آخرش اونا بیسکویت خورده بودن و من که قوانین رو رعایت کرده بودم هیچی نصیبم نشده بود
الان 50 سالمه و اون روز گذشت
ولی تجربه اون روز بارها بارها تو زندگیم تکرار شد.
خیلی جاها سعی کردم آدم باشم و یسری چیزا را رعایت کنم
ولی در نهایت من هیچی ندارم و اونائی که برای رسیدن به خواسته شون خیلی چیزها رو زیر پا میزارن از بیسکویت های توی دستشون لذت میبرن
از همون موقه تا الان یکی از سوالای بزرگ زندگیم این بوده و هست که :
خوب بودن و خوب موندن مهمه ؟
یا رسیدن به بیسکویت های زندگیت اونم برای مردمی که تو و ارزشت رو با بیسکویت های توی دستت میسنجن !!