هفتاد سال پیش کشاورزی در کلرادو سر مرغی را برید، اما مرغ دوست نداشت از دنیا برود! آن مرغ بعدها با نام «مایک» مشهور شد و تا 18 ماه بعد زنده ماند. اما سوال اینجا است که مایک چگونه 18 ماه بدون سر زنده ماند؟

      

هفتاد سال پیش کشاورزی در کلرادو سر مرغی را برید، اما مرغ دوست نداشت از دنیا برود! آن مرغ بعدها با نام «مایک» مشهور شد و تا 18 ماه بعد زنده ماند. اما سوال اینجا است که مایک چگونه 18 ماه بدون سر زنده ماند؟

لوید مستقیم غذای مایع و آب را داخل مریِ مایک می‌ریخت. کار دیگری که لوید و کلارا برای زنده ماندن مایک مرتب انجام می‌دادند این بود که مخاط انباشته شده در گلوی مرغ را تمیز کنند. آن‌ها با کمک یک قطره چکان به مایک غذا می‌دادند و با یک سرنگ مخاط او را تخلیه می‌کردند.


دکتر تام اسمولدِر، متخصص مرکز رفتارشناسی و فرگشت در دانشگاه نیوکاسل می‌گوید: «بیشتر باید از این مسئله شوکه شد که چرا خون مرغ تمام نشد و آن مرغ جان نداد؟ این مسئله که مرغ توانست بدون سر زنده بماند، راه‌حلی آسان‌تر دارد.»اگر یک انسان سر خود را از دست دهد قضیه متفاوت است، چرا که کاملا مغزش را از دست می‌دهد؛ اما مرغ از این نظر شبیه انسان نیست. اسمولدر می‌گوید: «شاید از این مسئله تعجب کنید، اما مغز مرغ نسبت به بدنش بسیار کوچک است.»

 
او توضیح می‌دهد که مغز مرغ در پشت جمجمه و در پشت چشم‌هایش قرار دارد.
 
گزارش‌ها حاکی از این است که نوک، صورت و چشم‌ها و یک گوش مایک با ضربه‌ی ساتور در جا کنده شد. اسمولدر این موارد را تخمین زده و می‌گوید که حدود 80 درصد مغز مرغ از بین رفت و تقریبا تمام چیزهایی که بدن مرغ را کنترل می‌کنند (نظیر ضربان قلب، تنفس، گرسنگی و گوارش) دست‌نخورده باقی ماند.
 
در آن موقع هم گفته می‌شد که چون همه یا بخشی از «ساقه مغزِ» مایک همچنان به بدنش متصل است، او زنده مانده است. اما علم پیشرفت کرده و حالا مشخص شده که آن ساقه‌ی مغز در حقیقت بخشی از مغز است.
 
اسمولدر می‌گوید: «چیزی که امروز ما به آن مغز می‌گوییم در آن سال‌ها به عنوان ساقه مغز شناخته می‌شود. اسامی که در اوایل قرن نوزدهم به بخش‌های مختلف مغز اطلاق می‌شد، معادل مغز پستانداران بود که در حقیقت اشتباه بودند.»
 
-------------------------------------
==================

به گزارش فرادید به نقل از بی‌بی‌سی انگلیسی، 

 
لوید اولسِن و همسرش کلارا در 10 سپتامبر 1945 میلادی داشتند مرغ‌های مزرعه‌شان در «فروئیتا» کلرادو را سر می‌بریدند. در واقع، اولسن آن‌ها را سر می‌برید و همسرش هم آن‌ها را تمیز می‌کرد. اولسن آن روز حدودا سر 40 تا 50 مرغ را برید. در این بین فقط یک مرغ بود که مانند دیگران رفتار نکرد!


تروی واترز، نتیجه‌ی این زوج، که حالا خودش هم در همان مزرعه مشغول کشاورزی است، می‌گوید: «آن‌ها دخل تمام مرغ‌ها را درآوردند و فقط همان یک مرغ بود که هنوز زنده مانده بود. آن مرغ بدون سر داشت این طرف و آن طرف می‌رفت و اصلا نمی‌ایستاد.»
 
آن‌ها یک جعبه چوبی سیب را برداشتند و روی مرغ گذاشتند تا شبانه جان دهد. لوید اولسن (Lloyd Olsen) صبح روز بعد با سرخوشی تمام بیدار شد و به سراغ جبعه سیب رفت تا کار آن مرغ را هم یکسره کند. اما وقتی جعبه را کنار زد، از تعجب شاخ درآورد. تروی می‌گوید: «آن مرغ لعنتی هنوز هم زنده بود.»
 
کریستا واترز، همسر تروی می‌گوید: «این داستان همیشه یکی از عجیب‌ترین حوادث خاندان ما بوده است.» تروی واترز اما این داستان را از قول پدر پدربزرگِ بیمارش شنیده است. اتاق پدر پدربزرگ تروی کنار اتاق او بود و آن پیرمرد که با سالخوردگی دست و پنجه نرم می‌کرد، شب‌ها از روی بی‌خوابی ساعت‌ها با تروی حرف می‌زد.
 
تروی واترز (Troy Waters) می‌گوید: «او مرغ‌ها را به شهر برد تا در بازار گوشت بفروشد. او حتی خروسش را هم با خود برد و آن موقع هنوز هم از اسب و ارابه برای حمل و نقل استفاده می‌شد. او آن مرغ بی سر را هم داخل ارابه انداخت و با مردم بر سر اینکه آیا تا به حال یک مرغ بی سر زنده دیده‌اند یا خیر، شرط‌بندی می‌کرد.»
 
ماجرای پرنده جادویی نقلِ محافل در فروئیتا شده بود. روزنامه محلی یک خبرنگار را برای صحبت با اولسن اعزام کرد و دو هفته بعد، شخصی به نام «هوپ وِید» حدود 450 کیلومتر را از «یوتا» فقط برای دیدن مرغ به آنجا پیمود. ایده هوپ این بود که کافی است آن مرغ را به سیرک‌ها ببریم و از این طریق کلی پول به جیب بزنیم.
 
تروی می‌گوید: «سال 1940 میلادی بود که آن‌ها یک مزرعه کشاورزی داشتند و اوضاع مالی هم خوب نبود. لوید هم جواب مثبت داد.»
 
مرغ بی سر در سیرک!
آن‌ها در ابتدا به «سالت لِیک سیتی» و دانشگاه یوتا رفتند و چندین آزمایش از آن مرغ به عمل آمد. حتی شایعه شده بود که دانشمندان با کمک عمل جراحی سر چند مرغ دیگر را بریدند تا ببیند آن‌ها زنده می‌مانند. در همین جا بود که مجله لایف به این داستان عجیب و غریب برخورد. لوید، کلارا و مایک تصمیم گرفتند که پس از آن یوتا یک تور به دور آمریکا را برگزار کنند.


شبی که مایک مرد، آن‌ها در اتاقی در متل خوابیده بودند که با صدای خفه شدن مرغ از خواب بیدار شدند. آن‌ها دنبال سرنگ گشتند تا مخاط مایک را خالی کنند، ولی یادشان افتاد که آن سرنگ را در سیرک جا گذاشته‌اند. قبل از اینکه راه‌حلی به ذهنشان برسد، مایک خفه شد و مرد.