مش تقی تو بیمارستان بستری بود .
اهالی روستا یک مینی بوسی دربست میگیرند و برای عیادت به بیمارستان بروند .
16 نفر سوار شدند یک صندلی خالی ماند .
راننده که شرطش این بود که :
مینی بوس باید همه صندلیهاش پر شوند و نفری 5 تومان پرداخت کنند و مسافرا پذیرفتند
خلاصه یه نفر مونده بود تا طرفیت تکمیل بشه که راننده گفت :
یکی دیگه بیاد حرکت میکنیم ...
اهالی گفتند :
دیگه کسی نیست فقط ماییم !
راننده خواست حرکت کنه که :
یکی از دور بدوبدو آمد طرف اتوبوس
راننده گفت :آهای دیدی اون یه نفر هم جور شد.
اهالی گفتن ...
برو ولش کن این مش رجب نحسه اگه باهامون بیاد نحسی ما رو میگیره و اتفاق بد میوفته
آقای راننده گفت :
من به این خرافات اعتقاد ندارم مهم صندلیهاست که تکمیل شد خدا را شکر ....
خلاصه که :
زور راننده به اهالی چربید
مش رجب رسید به مینی بوس و در باز شد !
آهای پیاده شین مش تقی مرخص شده نمی خواد برید بیمارستان !!!!!