ملکشاه سلجوقی و عابد

سلطان سلجوقی بر عابدی گوشه‌نشین و عزلت‌گزین وارد شد. 


حکیم سرگرم مطالعه بود و سر بر نداشت و به ملکشاه تواضع نکرد، بدان سان که سلطان به خشم اندر شد و به او گفت: آیا تو نمی‌دانی من کیستم؟ 

من آن سلطان مقتدری هستم که فلان گردن‌کش را به خواری کشتم و فلان یاغی را به غل و زنجیر کشیدم و کشوری را به تصرف در آوردم.

حکیم خندید و گفت: 

من نیرومندتر از تو هستم، زیرا من کسی را کشته‌ام که تو اسیر چنگال بی‌رحم او هستی.

شاه با تحیر پرسید: او کیست؟

حکیم گفت: 

آن نفس است. 

من نفس خود را کشته‌ام و تو هنوز اسیر نفس اماره خود هستی و اگر اسیر نبودی از من نمی‌خواستی که پیش پای تو به خاک افتم و عبادت خدا بشکنم و ستایش کسی را کنم که چون من انسان است.

شاه از شنیدن این سخن شرمنده شد و عذر خطای گذشته خود را خواست.