پادشاهی بهمن نودونه سال بود .
وقتی بهمن بر تخت پادشاهی نشست سپاه را آماده کرد
و گفت : ما باید انتقام اسفندیار را از فرامرز بگیریم .
من هنوز از مرگ نوش
آذر و مهرنوش ناراحتم .
پس لشکر را حرکت داد و به هیرمند رسید و پیکی نزد
زال فرستاد و گفت : من به خونخواهی اسفندیار و برادرانم آمده ام و تمام
زابل را به خون میکشم .
زال گفت :به شاه بگویید آن یک قضای آسمانی بود و من از آن موضوع ناراحتم اما تو که از من بد ندیدی و رستم به پیمانی که با پدرت بسته بود وفا کرد .
حالا که رستم مرده چرا به فکر جنگ هستی ؟ کینه را
از سر بیرون کن که اگر چنین کنی تمام گنج و دینار سام را به تو میدهم .
بهمن نپذیرفت و آشفته به شهر آمد .
زال به پیشوازش رفت و گفت : ای شاه من
تو را پروردم ، بی جهت از گذشته یاد مکن .
بهمن ناراحت شد و او را به بند کشید و همه زابل و کنجینه سام را غارت کرد .
فرامرز که در مرز بست بود برای گرفتن انتقام زال به راه افتاد و رودرروی بهمن قرار گرفت .
سه روز و سه شب دو لشکر به جنگ پرداختند ، روز چهارم بادی برخاست و به سوی فرامرز برگشت بطوریکه دیگر سواری برای او نماند و همه فرار کردند یا کشته شدند و فرامرز با تعداد کمی باقی ماند .
تنش پر از زخم شمشیر بود پس به قلبگاه حمله برد تا نزدیک شاه رسید ، سران زیادی را به خاک انداخت وقتی لشکریان چنین دیدند همگی به او حمله بردند و او را به سختی مجروح کردند و نزد بهمن بردند و او هم دستور داد تا او را زنده بر دار کنند و سپس تن بی جانش را تیرباران نمایند .
پشوتن که بسیار ناراحت بود ، گفت : حالا که انتقامت را گرفتی دیگر غارت و کشتار را بس کن و از خدا بترس و شرم داشته باش . اگر تاجی بر سر توست بدان که آن را از رستم داری نه از گشتاسپ یا اسفندیار . اگر رستم از ایران نگهداری نمیکرد این تاج به تو نمی رسید
بهمن از کار خود پشیمان شد و دستور داد که جنگ را قطع کنند و سپس دستان سام
را آزاد کرد .
رودابه گریست و خبر مرگ فرامرز را به زال داد و گفت :
امیدوارم تخم اسفندیار از زمین برکنده شود . پشوتن از سخنان رودابه غمگین
شد و به بهمن گفت :سحرگاه لشکرت را از اینجا دور کن و به ایران برگرد و
بهمن نیز چنین کرد .
بهمن اردشیر پسری به نام ساسان داشت . و دختری به نام هما داشت که او را چهرزاد هم می نلامیدند .
بنا به دین پهلوی او می توانست با دخترش ازدواج کند پس دختر باردار شد و پس از اندکی بهمن بیمار گشت و به بزرگان گفت : تاج و تخت را به همای می سپارم و بعد از او هم به فرزندش میرسد .
ساسان وقتی سخنان شاه را شنید ناراحت شد و از ایران به نیشابور رفت و زنی از نژاد بزرگان گرفت و آن زن فرزندی زایید که نامش ساسان شد بعد از مدتی پدرش مرد و پسر بزرگ شد و چوپان گله شاه نیشابور گشت .