حسن کچل و دختر پادشاه
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود .اون قدیم قدیما در یک روستائی دور افتاده خانواده ای زندگی میکردند که این خانواده به تازگی صاحب پسری شده بودند و از این بابت بسیار خوشحال بودند چرا که بعد از چندین سال خداوند به آنها بچه ای داده بود .
اسم این پسر را حسن گذاشتند . حسن کم کم بزرگ شد و مادر حسن خیلی خیلی به او عشق میورزید .حسن در سرش حتی یک تار مو هم نداشت مادر حسن
ا از این بابت بسیار ناراحت شده بود .چرا که بچه های محل حسن را مسخره میکردند و حسن هر روز گریان می آمد خونه و به مادرش میگفت بچه ها مسخره ام میکنند و بهم میگویند حسن کچل
بارها مادر حسن به بچه ها التیماتوم داده بود اما هیچ فایده ای نداشت و رفته رفته حسن کچل گوشه گیر و خانه نشین شد .
مادر حسن خیلی غصه میخورد
تا این که حسن بزرگ و بزرگتر شد . اما همچنان گوشه گیر و خسته تر از همیشه
یک روز جار چیان پادشاه جار زدند که دختر پادشاه قصد ازدواج دارد از جوانان عزیز میخواهیم که جمع شوند و نزد پادشاه بروند
تمام جوانان جمع شدند از کوچک و بزرگ همه میخواستند که با دختر پادشاه ازدواج کنند
تنها کسی که به این اطلاعیه هیچ بهائی نداد حسن کچل بود . چرا که او میدانست که هیچ شانسی نخواهد داشت .
یک روز حسن به حمام رفت که ناگاه جار چیان پادشاه آمدند و گفتند که باید حمام را غروق کنیم چرا که دختر پادشاه میخواهد بیاید حمام
حسن که در حمام بود صدای جارچیان را نشنید و همچنان داشت خودش را میشست که صاحب حمام آمد و گفت مگه ما نگفتیم همه از حمام بیرون بروند . حسن گفت که من نشنیدم . صاحب حمام گفت برو و خودت را قایم کن تا دختر پادشاه حمام کند و برود چرا که اگه تو را این جا ببینند سر جفتمان را میزنند .
حسن که بسیار مشتاق بود که دختر پادشاه را ببیند خودش را در گوشه ای پنهان کرد و به صاحب حمام گفت که از جایم تکان نخواهم خورد و هیچ صدائی در نخواهم آورد .
خلاصه حسن در گوشه ای از تون حمام قایم شد و هیچ سر و صدائی از خود در نیاورد تا دختر پادشاه حمامش را کند و برود .
. حسن که خیلی مشتاق بود ببیند که دختر پادشاه چه شکلی است
خودش را یواش یواش به سوراخ کلید درب حمام رساند و خواست از آن روزنه ی کوچک دختر پادشاه را ببیند .
ببیند این دختر چه شکل و شمایلی دارد که همه ی جوانان خواستار ازدواج با او هستند .از سوراخ شروع به دید زدن کرد
تا چشمش به دختر پادشاه افتاد یک دل نه صد دل عاشق و بیقرار دختر پادشاه شد
اون زمان حمامها خزینه داشتند و مردم میرفتند تو خزینه و حمام میکردند . همین طور که نگاه میکرد یک آن متوجه شد که پاهای دختر در آب عین دم ماهی است . شروع کرد چشماش مالیدن چرا که آن چه را که میدید باور نمیکرد . ---مانده بود که چه کار کنه چه کار نکنه که یک دفعه دستش به چیزی خورد و سر و صدای بلندی ایجاد کرد . دختر پادشاه با نگرانی که نکند کسی او را دیده باشد سریع دستور داد که
بروید و ببینید چه کسی غیر از ما در این حمام است زود بگیرتش و نزد من بیاورید .
همه ی حمام را گشتند و عاقبت حسن را پیدا کردند و نزد دختر پادشاه آوردند . حسن که از ترس مثل بید میلرزید با لکنت زبان گفت من من ....
دختر پادشاه گفت تو این جا چه کار میکنی ؟ حسن گفت : من..م..م....م...ن
دختر پادشاه گفت میدانی که سزای این کارت چیست ؟ حسن سرش را پائین انداخت و چیزی نگفت ....دختر پادشاه که دید حسن بد جور به خود میلرزد از او پرسید گفتم این جا چه میکنی حسن باز م...م.....م....ن و نتوانست جمله را تمام کند و هیچ توجیهی واسه کارش نداشت
اما قسم خورد که به جان مادرم من اصلا شما را نگاه نکردم
دختر پادشاه فوری جلادان را صدا کرد که بیایند و سر حسن کچل را همین جا قطع کنند . حسن را سریعا بردند تا سر از بدنش جدا کنند که حسن با صدای بلند گفت ولی قربان .... من هیچ کاری نکردم
حسن را گذااشتند تا سر از بدنش جدا کنند . ناگهان حسن به فکر چاره ای افتد و گفت قربان اگر مرا عفو کنید من هم در مقابلش هر کاری که بخواهید انجام میدهم ....من میدانم که شما را یک غول اسیر کرده است
دختر پادشاه گفت : دست نگهدارید بگذارید بیاید جلو
بگو ببینم تو از کجا فهمیدی که من اسیر کسی هستم
حسن گفت میدانم و اگر هر آن چه که برایتان افتاده را برایم بگوئی میتوانم کمکتان کنم
دختر پادشاه خیلی خوشحال شد از این که ناجی ای را پیدا کرده است و همه ی جریان را برای حسن کچل میگوید
او میگوید که بک غول او را اسیر کرده و تا آب به پایم میخورد پاهایم عین پای ماهی میشود ....او همچنین میگوید که از بدو تولد اسیر این غول شده است ....حال بگو ببینم چگونه میتوانی مرا نجات دهی ؟؟؟؟و اجازه ی ازدواج به من را نمی دهد
حسن پرسید پس واسه چی جارچیان از جوانان خواسته اند که بیایند و شما یکی از این حوانها را به همسری بر گزینید
دختر پادشاه گفت که اینها همه بهانه است برای غذای این غول -------حسن پرسید چی؟
تمام جوانان را ما می اوریم این جا و میکشید و مغزشان را به غول میدهید!!!!حسن خیلی خیلی ناراحت شد که پادشاه به خاطر دخترش تمام جوانان شهر را قربانی میکند ....این جا بود که تازه فهمید که پادشاهی که میگویند مهربان و عادل است اصلا هم این طور نیست .
با این که خیلی ناراحت شده بود ترسید حرفی بزند اما درونش بسیار منغلب شده بود
دختر پادشاه گفت شما دو هفته وقت دارید تا چاره ای بیندیشید و اگر در عرض این دو هفته نتوانستی راهی پیدا کنی سر از تنت جدا خواهم کرد چون به رازم پی بردی .....
حسن به فکر فرو رفت .
ادامه دارد: