یک مرد عرب سگی داشت که در حال مردن بود.
او در میان راه نشسته بود و برای سگ خود گریه میکرد.
گدایی از آنجا میگذشت،
از مرد عرب پرسید:
چرا گریه میکنی؟
عرب گفت:
این سگ وفادار من، پیش چشمم جان میدهد.
این سگ روزها برایم شکار میکرد و شبها نگهبان من بود و دزدان را فراری میداد.
گدا پرسید:
بیماری سگ چیست؟
آیا زخم دارد؟
عرب گفت:
نه از گرسنگی میمیرد.
گدا گفت:
صبر کن، خداوند به صابران پاداش میدهد.
گدا یک کیسه پر در دست مرد عرب دید.
پرسید در این کیسه چه داری؟
عرب گفت:
نان و غذا برای خوردن. گدا گفت: چرا به سگ نمیدهی تا از مرگ نجات پیدا کند؟
عرب گفت:
نانها را از سگم بیشتر دوست دارم.
برای نان و غذا باید پول بدهم، ولی اشک مفت و مجانی است.
برای سگم هر چه بخواهد گریه میکنم.
گدا گفت: خاک بر سر تو! اشک خون دل است و به قیمت غم به آب زلال تبدیل شده، ارزش اشک از نان بیشتر است.
نان از خاک است ولی اشک از خون دل.
--------------------------------------
سقراط از حکمای یونان،
زنی بداخلاق داشت.
روزی آن زن نشسته با نهایت بدخویی مشغول لباس شستن بود و در حین کار به سقراط دشنام میداد. حکیم از طریق حکمت، مروت و بردباری دم برنمیآورد و سکوت اختیار کرده بود.
آرامش سقراط خشم همسرش را بیشتر میکرد به حدی که تشت را که پر از کف صابون بود بر سر و روی سقراط ریخت.
ولی سقراط همچنان خونسرد بود.
حاضران به حکیم اعتراض کردند که این مقدار تحمل بیموقع از شما پسندیده نیست.
سقراط با لبخند گفت:
حق با شماست.
اما اثر غرش رعد و جهیدن برق، آمدن برف و باران است.